ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داستان خسرو پرویز و شیرین
روزی خسروپرویز به شکار رفت .
هزاروصدوشصت پیاده ژوپین انداز و هزاروچهل مرد شمشیرباز وسیصد سوار به همراه هفتصد بازدار و شاهین دار و یوزدار و به همراه هفتاد شیر و پلنگ رام شده که دهانشان با زنجیر بسته بود با هفتصد سگ با قلاده زرین به همراه دوهزار رامشگر به همراه هشتصد شتر و دویست بنده که عود و عنبر میسوزاندند و دویست مرد فرمانبر با گلهای نرگس و زعفران به همراهش بودند .
وقتی شیرین شنید که سپاه خسرو آمده است پیراهن زرد مشکبویی پوشید و صورتش را سرخاب زد و تاج شاهانه بر سر نهاد و در ایوان بود تا اینکه خسرو رسید .
وقتی شاه رسید شیرین برخاست و به ستایش شاه پرداخت و از گذشته ها سخن گفت و علت بی مهری شاه را پرسید : آن همه مهر و علاقه چه شد ؟ آن زمان که دیدار شیرین پزشک تو بود . چه شد آن همه پیوند و نزدیکی ما ؟ آن همه عهد و سوگند چه شد ؟ می گفت و می گریست . شاه وقتی او را دید آب به چشمش آمد و دستور داد تا شیرین را به قصرش ببرند و خود به شکار رفت وقتی بازگشت شیرین به پایش افتاد و بوسه زنان جلو آمد . شاه به موبد گفت : گمان بد مبر و این دختر را به عقد من درآور وقتی بزرگان شنیدند که شیرین به قصر خسرو آمده است همه ناراحت بودند و تا سه روز به نزد شاه نرفتند . روز چهارم شاه آنها را فراخواند و پرسید : این چند روز کجا بودید ؟ کسی پاسخ نداد و به موبد نگاه کردند . موبد گفت : آیا در ایران زنی نبود که تو شیرین را برگزیدی ؟ شاه پاسخی نداد . موبد گفت : روز دیگر می آییم شاید شاه پاسخ دهد . روز بعد که خدمت شاه رسیدند مردی را دیدند که طشتی پر خون در دست داشت همه متعجب شدند . شاه دستور داد طشت را شسته و مشک و گلاب زدند و طشت پاک شد. خسرو گفت : شیرین در شهر بدون من مثل طشت زهر بود . او به خاطر من بدنام شد .همه بر او آفرین گفتند و درود فرستادند .
از آن پس بزرگی شاه افزون شد . همیشه با دختر قیصر بود و شیرین در حسد میسوخت تا اینکه بالاخره شیرین به او زهر داد و مریم مرد .
وقتی شیروی شانزده ساله شد شاه فرزانگان را فراخواند تا او را آموزش دهند . روزی موبد به نزد او رفت و دید بر دفترش کلیله نوشته شده است و چنگال گرگی در یک صفحه و شاخ گاومیشی در طرف دیگر بود که به هم میخورد . موبد فال بد زد و به موبد موبدان گفت که بازی با او جفت است . موبد نزد شاه رفت و جریان را گفت . شاه که سخن ستاره شناس را شنید ناراحت شد و شیروی را در ایوانش زندانی کرد .
روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی
چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی
من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی
من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی
با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی
کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی
شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی
بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
کاملا درست میگید شما;
راستی شنیدم که اینکه میگن شاهنامه
آخرش خوشه یه دسیسس! حقیقت داره؟
آخر شاهنامه با شکست ایرانیان از اعراب و پایان اقتدار سلسلهی ساسانیان همراهه . به نظر من ناخوشه.
اما چرا بعضیها میگن خوشه ؟ شاید چون فکر می کنن که با این حمله ایرانیها مسلمان شدند.
من فکر کردم جواب ندادی
والا ثبت نشده...سوالم در مورد خر شاهنامه بود
آخر شاهنامه با شکست ایرانیان از اعراب و پایان اقتدار سلسلهی ساسانیان همراهه . به نظر من ناخوشه.
اما چرا بعضیها میگن خوشه ؟ شاید چون فکر می کنن که با این حمله ایرانیها مسلمان شدند.
سلام[لبخند][لبخند]
آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم[گل][گل]
چشم
پس که اینطور...
ممنون فریناز جان.عجیب برام سوال شده بووووووووود
اصلا از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم، متشکرم
سلام عزیززم
من فک کردم این ادامه داره...!!!
نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
سلام و درود
خداوندمروارید سخن درصدف دهان کسی قرارداد که سعدیش نام نهادند ازخداوندگاری درسخن ، هدیه آوردید که چاره ای نیست جزاینکه متقابلا دیگرآفریده اش رابه شماتقدیم کنم به پاس این شوری که بااین غزل درمن امشب ایجادکردید
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
درود بر شما.
جالب و زیبا بود. من هم شاهنامه دارم هم کلیات نظامی گنجوی. اینجور که شما تعریف کردین، پس باید داستان خسرو و شیرین نظامی زیبا باشه و باید بخونمش. البته اگه وقتش رو گیر آوردم!
راستش من کتاب های شعر شاعران نامی کشورمون رو خریدم ولی ننشستم که اونا رو از آغاز تا پایانشون بخونم. بلکه هر از گاهی میرم و یه بخش از اونا رو میخونم. ولی یه روز میرسه که میشینم و همشونو میخونم.
پاینده باشید.
بدرود.
سپاس.
موفق باشید.
سلام خسته نباشید...عیدتونم مبارک زیبا بود موفق باشید
درود بر شما. عید شما هم مبارک.
ممنون از لطفتون.
عالی بود ممنون
ممنون
عالییییییییییییییی
سپاس
خیلی سایت چرتی هیچم داستانش این نیست
درود بر شما