ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داستان خسرو پرویز و شیرین
روزی خسروپرویز به شکار رفت .
هزاروصدوشصت پیاده ژوپین انداز و هزاروچهل مرد شمشیرباز وسیصد سوار به همراه هفتصد بازدار و شاهین دار و یوزدار و به همراه هفتاد شیر و پلنگ رام شده که دهانشان با زنجیر بسته بود با هفتصد سگ با قلاده زرین به همراه دوهزار رامشگر به همراه هشتصد شتر و دویست بنده که عود و عنبر میسوزاندند و دویست مرد فرمانبر با گلهای نرگس و زعفران به همراهش بودند .
وقتی شیرین شنید که سپاه خسرو آمده است پیراهن زرد مشکبویی پوشید و صورتش را سرخاب زد و تاج شاهانه بر سر نهاد و در ایوان بود تا اینکه خسرو رسید .
وقتی شاه رسید شیرین برخاست و به ستایش شاه پرداخت و از گذشته ها سخن گفت و علت بی مهری شاه را پرسید : آن همه مهر و علاقه چه شد ؟ آن زمان که دیدار شیرین پزشک تو بود . چه شد آن همه پیوند و نزدیکی ما ؟ آن همه عهد و سوگند چه شد ؟ می گفت و می گریست . شاه وقتی او را دید آب به چشمش آمد و دستور داد تا شیرین را به قصرش ببرند و خود به شکار رفت وقتی بازگشت شیرین به پایش افتاد و بوسه زنان جلو آمد . شاه به موبد گفت : گمان بد مبر و این دختر را به عقد من درآور وقتی بزرگان شنیدند که شیرین به قصر خسرو آمده است همه ناراحت بودند و تا سه روز به نزد شاه نرفتند . روز چهارم شاه آنها را فراخواند و پرسید : این چند روز کجا بودید ؟ کسی پاسخ نداد و به موبد نگاه کردند . موبد گفت : آیا در ایران زنی نبود که تو شیرین را برگزیدی ؟ شاه پاسخی نداد . موبد گفت : روز دیگر می آییم شاید شاه پاسخ دهد . روز بعد که خدمت شاه رسیدند مردی را دیدند که طشتی پر خون در دست داشت همه متعجب شدند . شاه دستور داد طشت را شسته و مشک و گلاب زدند و طشت پاک شد. خسرو گفت : شیرین در شهر بدون من مثل طشت زهر بود . او به خاطر من بدنام شد .همه بر او آفرین گفتند و درود فرستادند .
از آن پس بزرگی شاه افزون شد . همیشه با دختر قیصر بود و شیرین در حسد میسوخت تا اینکه بالاخره شیرین به او زهر داد و مریم مرد .
وقتی شیروی شانزده ساله شد شاه فرزانگان را فراخواند تا او را آموزش دهند . روزی موبد به نزد او رفت و دید بر دفترش کلیله نوشته شده است و چنگال گرگی در یک صفحه و شاخ گاومیشی در طرف دیگر بود که به هم میخورد . موبد فال بد زد و به موبد موبدان گفت که بازی با او جفت است . موبد نزد شاه رفت و جریان را گفت . شاه که سخن ستاره شناس را شنید ناراحت شد و شیروی را در ایوانش زندانی کرد .
زیبا بود ممنون
تشکر از شما
درود بر فریناز گرامی
دوستی مانند گُلی است :
1- برخی به خاطر آنکه از عطر آن استفاده کنند از همان ابتدا آن را از ریشه در می آورند این گل چند ساعتی بیشتر باقی نمی ماند.
2- برخی چند مدتی ابتدا آن را نوازش می کنند به آن آب می دهند می خواهند گل را حفظ کنند اما چند مدتی که گذشت آن را فراموش می کنند و این گل تا چند روز بیشتر دوام نمی آورد
3- ولی برخی از ابتدا گل را نگهداری می کنند به آن آب می دهند از عطر آن لذت می بند و هر روز که به آن نگاه می کنند انگار همین روز اول است که آن را دیده اند این گل سالها دوام خواهد داشت
حالا به نظر شما دوستی ما جزو کدام دسته است؟
به دید من بیشتر آدما از نوع دوم هستند اول خود را خوب معرفی می کنند هر روز به نحوی حرفی می زنند ولی کم کم انگار برایشان عادت می شوی و تو را فراموش می کنند
برخی تنها هستی سراغت می آیند برخی وقتی کاری پیش میاد سراغت را می گیرند برخی برای خودشان و کارهای گوناگون خودشان سراغت می آیند
ولی بسیار کم هستند افرادی که فقط برای خودت به سراغت می آیند برای تو ارزش قایل هستند و همیشه پاسخ گوی محبت های هم هستند یه طرفه نیست بلکه یک دوستی عمیق است
کاش بدانیم چرا با کسی دوست می شویم و چرا دوستی می کنیم کاش کاش کاش .........
می خواستم از این دنیای مجازی بروم با همه زشتی هایش و دوستی های دروغینش ولی به خاطر برخی دوستان پاک مانند شما ماندم و باز می نویسم چون من نه احتیاجی به آنان دارم و نه دیگر حرف های آنان را باور خواهم کرد برای میهن دوستان وافعی می نگارم
شادان باشی
درود بسیار عالی و زبا نوشتی
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را
خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را
هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفتهایم از زلف تو بیداد را
گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را
زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را
قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از یک بوسهٔ شیرینتر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخزاد را
سنایی غزنوی
درود بر شما
سپاس
سلام فریناز مهربانم
زیبا بود عزیزم دیگه داستان خسرو وشیرین هم باشه زیباتر
ممنون از توجهت عزیزم.
امشب از آسمان دیدۀ تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
آری، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
فروغ فرخزاد
بهترین هدیهای که میتوانی به یک دوست بدهی
این است که هرگز خودت رابه او نشناسانی
بلکه اجازه بدهی او تو را بشناسد
سلام [لبخند]
آپمممممم
و منتظر نظرهات ممنون
[لبخند][لبخند][لبخند]
اومدم.
داستان زیبایی بود
خسرو پرویز علارقم تبلیغات بد تاریخی که علیش صورت گرفته بدون شک یکی از شاهان بزرگ تاریخ ایرانه که با نگاه به نامه پیامبر اسلام دست خط سلمان فارسی رو شناخت خطاب به وزیرش گفت که بوی توطعه پیر پارسی رو می شنوم
خورشید سپهر رهبری پیداشد
احیا گر فقه جعفری پیداشد
تبریک به مهدی که به عالم امشب
رخسار امام عسگری پیداشد . . .
میلاد یازدهمین حجت خداوند، پیام آور آیینه و روشنی، بر شما مبارک باد...
[گل]......[گل].....[گل].....[گل].....[گل]
سلام بانو فریناز
خداوکیلی مطلبت قشنگ بود
اگه میشه لینکت کنم ممنون میشم
اگر هم بیای کامنت بزاری با چی لینکت کنم منت سر ما گذاشتی
یا علی
موافقم. چشم.
مــــن چـه گـــــویم ، کـــــه راز دل مــــن پــــــــــی ببرید
ره بســـــر منــــزل شــــوریده دلان ، کــــــــــی ببرید
ســـــــاز آن ســــــوز نــــــدارد بنـــــالد بــــا مـــــــا
بهــــر تسکــــین دل ســـوختگـــــان ، نی ببرید
هر کجا محفل گرمی است که رنگی خواهد
قدحی خون دل ما ، عوض می ببرید...
درود بر شما خواهر زاده عزیز
بله فریناز بانو دکتر کریم سنجابی برادر زاده سردار مقتدر علی اکبر خان است
سپاس
سلام بانو.
من داستان " خسرو و شیرین " چند سال پیش در رادیو شنیدم و هم کم و بیش در کتاب جنگهای 25 ساله ایران وروم ؛ که براساس زندگی خسروپرویز و دلداگی او به شیرین و حسادت مریم دختر قیصر روم ؛ بود خوندم!!!!
البته الان دقیقا برای نام کتاب حضور ذهن ندارم ؛ اما سر فرصت نگاه میکنم و مشخصات دقیق این کتاب خدمتتون عرض میکنم.
در هرصورت پاینده باشید بانوی فرهیخته !
ممنون از توجهتون.
داستان خسرو و شیرین نظامی را اگر وقت کردی بخون . به نظرم خیلی زیبا تر از اینجا تصویر شده است.
جایی خواندم؛
عشق های امروزی:
بی نام
قابل انتقال به غیر
معاف از احساسات….!!!!
کاملا درسته
بانو نام اون کتابی که در کامنت قبلی گفتم ؛ این است:
" خسروپرویز - جنگهای 27 ساله ایران و روم "
نویسنده : " بهرام داهیم "
انتشارات : " گلریز "
البته من این کتاب سال 89 از نمایشگاه کتاب تهران خریدم.
امیدوارم بتونید تهیه کنید و مطالعه !!!!!!
باتقدیم احترام.
ممنون از لطفت
ایییییییییول همیشه دلم می خواست این داستان رو کامل بخونم
لطفا بقیشم بذار
داستان خسرو و شیرین به شکلهای مختلف توسط شعرا روایت شده است . فردوسی هم همین اندازه نوشته . به نظرم نظامی این داستان را روانتر و زیباتر بیان کرده .
بقیه نداره دلبندم.
سلام و درود
بسیارزیباو خواندنی بود داستان خسرو شیرین یکی اززیباترین داستان های عاشقانه ادبی ایران است همچنین منظومه لیلی و مجنون نظامی که واقعا فوق العادس ... دست شمادردنکند موفق باشید
سپاس از لطفتون
درود: بگونه ای اتفاقی صفحه شما را دیدم خدا قوتتان بدهد به شما سر میزنم پیروز باشیدhttp://tirdadansari.blogfa.com/
سپاس
سلام
درود
درود بر فریناز خانم ایران دوست و ملی گرا امروز به من سر نزدی دایی جان
درود
سر زدم اما نمیدونم چرا بعضی وقتها پیامم ثبت نمیشه!
خبر از من داری؟
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه….. که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت….
خبرهای من به تو نمیرسد
+سلام به روزیم منتظرت هستم
درود
خدمت میرسم.
سلام سپاس ازحضورتان؛داستان هایتان تاریخی ونمونه اند.
سپاس
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همیبندم
زبان عشق میدانم ، سلیمانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من ، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من ، مسلمانم به جان تو
چو آبی خوردم از کوزه ، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو ، پشیمانم به جان تو
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی ، بدرّانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم ، چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم ، به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر ، که ویرانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو
مولانا
دوش در مهتاب دیدم مجلسی از دور مست
طفل مست و پیر مست و مطرب تنبور مست
ماه داده آسمان را جرعه ای زان جام می
ماه مست و مهر مست و سایه مست و نو ر مست
بوی زان می چون رسیده بر دماغ بوستان
سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست
خورده رضوان ساغری از دست ساقی الست
عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست
زان طرف بزم شهانه از شراب نیم جوش
تاج مست و تخت مست و قیصر و فغفور مست
صوفیان جمعی نشسته در مقام بی خودی
خرقه مست و جُبّه مست و شبلی و منصور ، مست
آن طرف جمعِ ملائک، گشته ساقی جبرئیل
عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مست
شمس تبریزی شده از جرعه ای مست و خراب
لاجرم مست است و از گفتار خود معذور مست
مولانا
تنهایی رابایدباخط بریل مینوشتندشنیدنش کافی نیست بایدلمسش کرد
«مسئول زندگی*ات باش»
در کارخانه*ای در یک منطقه* تأسیساتی، هنگامی که زنگ نهار به صدا در می*آمد، همه*ی کارگرها در کنار هم می*نشستند و نهار می*خوردند. همواره با نوعی یکنواختی تعجب*آور یکی از کارگرها بسته*ی نهارش را باز می*کند و شروع به اعتراض می*کند:
- لعنت بر شیطان! امیدوارم که ساندویچ کالباس نباشد. من از کالباس متنفرم ….!
او عادت داشت هر روز بدون استثناء از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می*کرد.
هفته*ها گذشت کم*کم سایر کارگرها از رفتار او به ستوه آمدند. سرانجام یکی از کارگرها به زبان آمد و گفت:
- لعنت بر شیطان! اگر تا این اندازه از ساندویچ متنفری، چرا به همسرت نمی*گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند؟!
- منظور از «همسرت» چیست؟* من که متأهل نیستم! من خودم ساندویچ*هایم را درست می*کنم.
نتیجه:
در حالی از زندگی خود می*نالیم و هر روز، مدام در سختی*ها و رنج*های زندگی شکایت می*کنیم که تمام شرایط حاکم بر زندگی*مان حاصل اعمال، تفکرات و تصمیمات خود ماست! این قانون الهی است که هیچ کس غیر از ما نیابد و نمی*تواند برای ماتعیین تکلیف کند.
ما خود، ساندویچ*های زندگی*مان را درست می*کنیم. اگر از کیفیت آن ناراضی هستید به جای مقصر شمردن سرنوشت*تان، تصمیم قاطع بگیرید و آن طور که می*خواهید بسازید و از آن لذت ببرید.
حتی اگر احساس می*کنید این دیگران هستند که در زندگی شما دخالت می*کنند بدانید این نیز یک تصمیم است که از سوی شما گرفته شده است.
سلام بانو
اپم با مطلبی زنانه
بیشتر به ما سر بزنین
چشم.
یک جام پر از شراب دستت باشد
تا حال من خراب دستت باشد
این چند هزارمین شب بی خوابی است
ای عشق ! فقط حساب دستت باشد...
گاهی
گاهی دلم میگیرد
به لب ایوان خاطراتم میروم
و
زمین دلت را نگاه میکنم...
چه سقوط أزاد قشنگی...
دلم میخواد تجربه اش کنم!
تو فیزیک خوانده بودیم...
تو سقوط آزاد g رو میشه حس کرد...
همیشه دلم میخواست تجربه کنم ...
زمین و نگاه میکنم و دلم میخواد بپرم پایین...
طبقه سقوط ازاد!
مسیر پر هیجانی باید باشه...
منم که عاشق هیجان!!
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام آینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی دریا فدای چشمانت
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام کنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته ی من به دعای چشمانت
ققنوس از خاکسترش سر بر نخواهد داشت
پروانه وقتی سوخت خاکستر نخواهد داشت
افسانه می سازند و باور می کنیم اما
غم نامه ی ما را کسی باور نخواهد داشت
چشمان ِ باران خورده می دانند پاییزم
از شام گیسوی تو یلداتر نخواهد داشت
این مزرعــه بـی باغبان و بی مترسک هم
سرزنده می ماند،فقط مادر نخواهد داشت
مرداب حسرت رنگ نیلوفر نخواهد دید
مرداب حسرت عطر نیلوفر نخواهد داشت
این قصه هم روزی به پایان می رسد اما
دیگر کلاغ قصه بال و پر نخواهد داشت
چشمی که از شوق تماشای تو می بارید
دیگـر تو را دیگر تو را دیگـر...نخواهد داشت
مهدی اخوان ثالث :
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیده ی بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
پروین اعتصامی
عالی بود...
سلام فریناز خانم باز هم مثل همیشه زیبا بود .
سپاس از لطفتون.
اول به وفا جام شرابم دادند
چون مست شدم وعده وصالم دادند
فریاد زدم ، زدم به سیم آخر
خاکستر ره شده به بادم دادند
هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم
این روزها
دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما...
من جلوی دهانش را می گیرم!
وقتی می دانم
کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!
این روزها من...
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام
تا ارامش
اهالی دنیا
بهم نریزد!
چقدر خواب ببینم که مال من شده ای
و شاه بیت غزل های لال من شده ای
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای
چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای
هنوز نذر شب جمعه های من اینست
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنارتان هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای
قلم شکست...
از بس مشق کردم نگاهت را...
اشکم در آمد...
از بس خیره شدم به باد...
این جا هیچ کس نمیداند که من
در پی صدایی آواره شدم،
فقط صدایت مانده در خاطرم... من صدایت را مشق می کنم...
سلام! مرسی ازشما!
داستان ادامه نداره آیا؟
در شاهنامه در همین حد نوشته اگر کامل تر خواستی به خمسه نظامی مراجعه کن.
راستی هیچ می*دانی
من در غیبت پُر سوالِ تو
چقدر ترانه سرودم؟
چقدر ستاره نشاندم؟
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟
رسید،
اما وقتی که دیگر
هیچ کسی در خاموشیِ خانه
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمی*دید
میشه نظرتو در مورد پستم بگی
چشم.
درود
یه لطفی کن بیا پست منجی کیه وبم رو بخون...
ممنون میشم نظرت رو بگی
اومدم.
میگه سیگار نخر گرون شده...!
نمیدونه چقدر گرون تموم شد تا یه سیگار خریدم
سلـام دوسـت خـوبـم
در ختـم صلـوات هفتـه جـدیـد
منتظـر حضـور گـرمتـونـم
خـوشحـال میشـم تشـریـف بیـــاریـد
پ.ن: از هفتـه آینـده خـودتـون بیـایـد چـون یکـی یکـی دعـوت کـردن خیلـی بـرام سختـه
ممنـون میشـم[قلب]
چشم
مى شود فرصت دیدار مهیّا حتماً
بد به دل راه مده مى رسد آقا حتماً
اى که دنبال دواى غم هجران هستى
مى شود درد نهان تو مداوا حتماً
اگر امروز نشد بوسه به دستش بزنیم
وعده ى ما همه افتاده به فردا حتماً
ثمر گریه ى ما خنده ى روز فرج است
آن زمان مى شکفد خنده به لب ها حتماً
[گل]اللهم عجل لولیک الفرج[گل]
صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار
دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...
من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار
هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار
گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار
تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…
از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار
گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار
صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند
در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...!
آمدی...پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی
چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی
جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی
از گُلِ پیرهنت، چوب لباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی ...هیجانم دادی
در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه ام کردی و از خود جریانم دادی
سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی
شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی
تو در این خانه ی بی پنجره، "صبح" آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی...!