پادشاهی اشکانیان
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف بوجود آمد .
دویست سال بدین سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند از جمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانیکه دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آنها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور میخواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود میسوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خوابهایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهدشد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه میشود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن میخوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش در آورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک با دلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را با محبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا میکردند که گور را زده اند . اردشیر گفت : اگر راست می گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت میکنی . از این پس به آخور اسبان برو و همانجا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آنها هستی و کم خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا باز هم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست میداشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در بر گرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آنها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : از این پس مهتر اصطبل تو به بزرگی میرسد و شهریاری پرآوازه میشود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آنسو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم چنین کرد . اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده اند ؟ آنها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به جایی نمی بری . بهتر است نامه ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دو نیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده میشود .سپس آتشکده ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به سوی آن رفت و عده ای شبان را آنجا دید و از آنها آب خواست و آنها همراه آب ماست هم به آنها دادند، اردشیر آسود . نیمه شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این طرفها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمیتوانی بروی .اردشیر با راهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آنها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به سوی کردان فرستاد تا برایش خبر آورند . آنها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده اند و به فکر او نیستند و می انگارند که تو در اصطخر زمینگیر شده ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به سوی کردان رفت و شبیخون زد و آنها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای بدست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست میکنند و میفروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد میکنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدینسان کرم هر روز باعث بیشتر شدن محصول میشد و دختر هم هر روز سیبی به او میداد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه اینطور کار میکنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . از آن پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بدنژادان پول می ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هر روز برایش مقداری غذا میبردند . چندین سال گذشت و آن کرم به اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد . کم کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که میخواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه میبردند و آن پادشاه شکست میخورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود با دلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرار داد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمیتوانست تامین کند . از آنسو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنجهایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . در راه به خانه ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آنها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همانطور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم زمان بر هفتواد به سر می آید . اردشیر از سخنان آنها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آنها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آنها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به سوی کرم رونهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده بان قرار بده ، من سپاه را به تو می سپارم و خود به آنجا میروم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آنها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آنها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هر روز است دهان بازکرد و اردشیر آن مایع مذاب را در دهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .
درود صبح عالی بخیر روز خوبی برای شما دوست وهم وطن عزیزم آرزو می کنم امروز با غزلی بسیار زیبا از امام (ره)به پیشواز شما گرامی دوست خود آمده و مطلب جدیدهم گذاشتم کلبه ی ما را با نظر خویش غرق نور نمایید.[گل][گل][گل][گل]
************************************************
عاشق دوست ز رنگش پیداست
بیدلی از دل تنگش پیداست
نتوان نرم نمودش به سخن
این سخن، از دل سنگش پیداست
از در صلح برون ناید دوست
دیگر امروز، ز جنگش پیداست
مَی زده است، از رُخ سرخش پرسید
مستی از چشم قشنگش پیداست
یار، امشب پی عاشق کشی است
من نگویم؛ ز خَدَنگش پیداست
رازِ عشق تو نگوید هندی
چه کنم من که ز رنگش پیداست
درود واقعا بایدافرین گفت به این هم همت دست مریزاد بانو
سپاس.
کیارش هر کاری میکنم نمیتونم برات نظر بذارم . باز هم امتحان میکنم.
سلام برفریناز گرامی
درود براشکانیان ودودمان آنها
بسیار جالب بود
فک کنم تیسفون این شکلی نوشته می شود تا طیسفون
بازم ممنون وسپاس
ممنون نیره جان اصلاح می کنم.
می سپارم به نسیم ، بوسه از جنس بلور
دل من تنگ تو باز ، باد در حال عبور
بوی چشمان تو را میرساند به مشام
می دهد آرامش ، به دل نا آرام
درود
عکس ها ی که برای بنر وبت می خواهی را به من بده تا برایت بسازم
راستی نوشته روش رو هم بگو
هر چند تا عکس خواستی بگو
برای عکس ها هم که بهم بدی آپلودشون کن کدش رو بهم
بدرود
خیلی ممنون
به هر جا که هستید خروش آورید
جهنده جهان را به جوش آورید
همه یک به یک مهربانی کنید
به کل جهان پاسبانی کنید
به صلح جهانی بکوشید سخت
به فر جهان باور نیک بخت
جهان را بسازید همچون بهشت
مگوئید هرگز سخن های زشت
بگوئید این جمله درگوش باد
چو ایران نباشد تن من مباد
فردوسی
درود
درود بانو
درود
درود فریناز گرامی بخش نظرات من ازاد است تاییدی ندارد بانو چیزی به من نرسیده
از کرامات باگفاست
دوباره بفرست بانو می خواهم اضافه کنم با نام خودت
چشم.
مجبور شدم تو پست یکی به آخرت بذارم که نیاز به تایید داره. پست آخرت میگه کد تایید درست نیست!!!!!!!!
درود دوست فرهیخته من
فریناز گرامی
گزیده نویسی خوبی رو خوانش کردم.
پیشاپیش هم از این همه رنج که می کشی درباره ی گردآوری این مجموعه و مهری که به فرهنگ این سرزمین داری و در نهاد و سرشت تو هست از سوی خودم سپاسی ویژه دارم.
شبی بهمراه مهر و ماه و عشق رو بگذرونی...53
سپاس دوست گرامی
این باد
چه مگر گفت
در گوش درختان
که چنین جامه می درانند
همه...؟
راهی ندارد جز سقوط ؛ برگ پاییزی وقتی می داند درخت ، عشق برگ تازه ای در دل دارد …
تو به پاکی عقیقی
مثل دریاها عمیقی
فهمیدی چرا میخوامت؟
آخه بهترین رفیقی
فردا امتحان ادبیات دارم باید بشینم قسمتی لز ساهنامه رو معنا کنیم
شاهنامه سهل و ممتنع است .
یعنی آسونترین متن ادبی است ولی در عین حال نباید گول سادگیش را خورد. برایت آرزوی موفقیت می کنم.
من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بیوفایی بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بیزبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمهات گلهای رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زوتر که تا کشتی برانم
درود روز به خیر [گل][گل][گل]
*******************************
از میان جملهی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمهی شیرین بودی
کلمهی عشق نه
عشق تلخ است
کلمهی دوستی نه
شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمهی خیال مثل کلمهی خواب
شیرین بودی
از میان جملهی آدمها
بیرونت آوردم
آوردم
چون کلمهای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
مثل کلمهی خواب
پریدی و رفتی
میان جملهی آدمها
می برندش به خانه ی ما
از قراری تو می دهی نشان
باز چیزی نرسیده بانو
نمیتونم نظر بذارم
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدهم : هر آنچه از من بر می آمد!...
بله. حس مسئولیت پذیری در برابر دیگران خیلی مهمه.
که این دوران کیمیاست.
خیلی خوش اومدی
تشریف بیارین درخدمتتون هستیم
سپاس از لطفتون.
زندگی خواهم کرد..
.نه در این وادی مفروش به خاکستراه....
نه در این انبوه تصاویرو تعابیر سیاه....
ونه با وحشت مرد افکن احساس گناه....
زندگی خواهم کرد..........
پشت یک پنجره باز شده رو به عبور.....
در دل یک دانه پنهان شده در بستر خاک....
مثل یک ذره رقصنده به موسیقیه نور....
باز هم خواهم رویید..............
می خواهی بیای کرمانشاه بانو
نه کیارش گرامی فکر نمیکنم بتونم بیام.
کیارش وبلاگت با من شوخیش گرفته.
بعضی وقتها نظرم میاد و بعضی وقتها میگه کد تایید را اشتباه وارد کردین!!!
اون مطلبی که در مورد کردها نوشتی برام بفرست بیا در خدمتیم بانو کلبه ما را با قدم خود نورانب کن گل خواهر
هرکاری کردم راه نداد.
در اولین فرصت که وبلاگت همراهی کنه برات میفرستم.
خدا وکیلی خسته شدم از بس که به وبم سر نزدی
حالا بیا یه بار سر بزن
آپممممممممممممممم[گل][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][گل]
من که مرتب سر میزنم داداش. توی نظرات را نگاه کن!!!!
چشم بازم میام
بانو مگه شما کرمانشاهی هستی
نه . من مادرم اهل کرمانشاه است.
فردوسی درباره نژاد کردها میگوید:
دو مرد پاک نژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد ضحاک روندتا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی می آمیختند و جوان دیگر را از مرگ می رهانیدند و بدین سان هر ماه سی مرد از مرگ نجات می یافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا می کردند تا کسی به آنها دست نیابدو اکنون کردها همه از نژاد همان مردانند
پس ما دایی شما هستیم بانو بیا به دایی هات سری بزن سپاس زخمت کشدی خواهزاده کرمانشاهی
مرسی دایی جون
خواهر زاده درود با نام خودت در پست کردهای شیراز ثبت کردم باز سپاس که خون کردها در تو جاری است
ممنون
با شعری از فریدون مشیری به روزم
برای دوستی که میدانم می آید
سرمیزنم.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن ؟؟؟
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
شادباشی
سلام خوبید شما
بابت داستان رستم و سهراب ممنونم
یادداشتها و اشعار دیگری اگر درخصوص سیستان کهن در اختیار دارید خوشحال و ممنون میشم دراختیارم بزارید
و بیشتر خوشحال میشم که بیشتر با ما همکاری کنید
خواهش میکنم.
چشم.
درود و صبح عالی به خیر و شادمانی امروز با حضرت مولانا به استقبال شما دوست خوبم آمده ام[گل][گل][گل]
************************************************
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
سلام فریناز عزیز
دیدی گفتن برا مهرگان چه اتفاقی افتاده
خیلی ناراحتم
دعاش کن
چی شده نیره ؟ !
سلام. عرض ارادت عزیزم.
ممنون بابت زحماتت.
شاد باشی
سپاس
با سلام و درود
من خیلی دنبال کتاب خدای نامه گشتم و هیچوقت نه موفق شدم اینترنتی و نه چاپی پیداش کنم.
جسارتاْ از شما خواستم بپرسم شاید شما فرهیخته بتونید سر نخی به من بدید.
ببخشید که تو همین اولین بازدید از وبتون درخواستی اینجوری داشتم.
درود
همانطور که میدانید اصل خدای نامه به زبان پهلوی در دست نیست. در دوران اسلامی خدای نامه با عنوانهایی مانند سیرالملوک یا سیر ملوک الفرس و غیره به عربی ترجمه شدهاست. ترجمههای خدای نامه به عربی و احتمالاً اصل پهلوی آن مورد استفادهٔ نویسندگان و سرایندگان شاهنامهها به فارسی در قرن چهارم قرار گرفتهاست.
من نیز خیلی گشتم اما نتوانستم نسخه ای بیابم .اگر یافتم اطلاع میدهم.
درود دوست خوبم :علی را فقط با خدا می توان شناخت مهمانی به کلبه من [گل][گل][گل]
===================================
پر کن پیاله را
که این جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سر کش جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل :که آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...
نتونستم نظر بذارم . دوباره سرمیزنم.
کیارش نمیدونم چیکار کنم . برای همه نظر میذارم ولی برای تو کد تایید را قبول نمی کنه.
از تمامم فقط نفس مانده بعد چشمهای جادوییت
مثل پاکتی پر از سیگار در هجوم شعله ی کبریت
(س-ک)
درود
بامرگ یک غریبه به روزم...
خدمت میرسم.
فصل فصلِ زندگی را جستجو کردم
ابر بسیار دیدم !
اما هیچ بارانی چون تو
مرا به دریا نبرد !
ضربان قلبم
با تو : _\/_\/_\/_
دور از تو : _\_\ _\_
بدون تو : _____
بیایید برای مهرگان گرامی
دستهایمان را با نیاز باز کرده و بسوی اهورای پاک دراز کنیم...53
از ایزد مهربان درخواست سلامتی برای مهرگان گرامی را دارم .
◄همـــیشه دقیـــقآ بـ ـآ یه دنــیآ بغض
بــــآ یه دنیــآ حـــرف
بــــآ یـ ـه عـآلمه اشکـــ
بـ ـآید بگـی
خـُب دیگــــه خـ ـدافظ!!
هیچ دنیا رامی بینی که دوستی دیروز درکنارت بود واکنون دربستر مرگ است
خدایا همگی دست به دعا برداشته ایم
خودت به مهر خودت مهرگان رابرگردان
امین
ghorbonet bere faeze to dige chera ?
یاد خاطراتم افتادم.
farinaz ? mi2ni in roza khyli halam bade ? .. khoshbehalt .. hadaghal zaman gozashte vasat man kheili kharabam..
بی خیال
nababa nemishe khb har chi mashghol miknam khodamo .. albate taghsir dele khodam bood.. on k gonah nakarde faghat 2sam nadare .. na ??
باز شروع کردی؟
برای کسی بمیر که برات تب کنه.
نمیشه و نمیتونم فقط توجیهاتیه که دردت را زیاد می کنه.
محکم باش.
oh che khashen .. chashm abji bozorge ..
لبخند یک لحظه است
ولی
یاد آن تمام عمر است......
سلام عشقم
خیلی خیلی جالب بود
مرسی از نگارش خوبت
من اصلا نمی دونستم همچین داستانیی توی شاهنامه وجود داره!!!!!!
قربونت
در بـــــــاز و بـسـتـه شُـد
حـتـمـــا بــــاز بــــــاد شـــوخـی اش گــرفـتـه
ادای آمــدنـــت را در مـیــــــآورد!
مــرغ عـشــق هــا هــم ،
پـیــدا نـڪــردنــد ؛
فــال آمــدنــت را !
من ڪـہ گـنـجـشـڪـے پــاپـتــے ام . . .
سلام
خوبید شما
عیدتون مبارک
اگه امکان داره یه یادداشت زیبا درخصوص عید غدیر برامون بفرستید ممنون
خوشا شب نشستن به پهلوی تو
تـــماشای پـــرواز گـــــیسوی تو
خوشا با تــو سرگرم صحبت شدن
وســـجده به محـــراب ابـــروی تو
خوشا در نگاه تو چون می خـــراب
خوشا نـــازنین چشم نــــازوی تو
دو چـــشم پـــر از کهربای خموش
که نـــاگه مرا میکشد ســـوی تو
خوشا بـــازی دســـت اعـــجاز گر
که گـــل چیند از بــــاغ جادوی تو
بیا پــــــر شوم از تو تا پــــر شود
ســــکوت زمین از هــــیاهوی تو
واقعاً که کیارش !!!
این وبلاگت منو کشته . همش در حال کلنجار رفتن با وبت هستم .
یه نظر را که تایید می کنه میام یه نظر دیگه بذارم ، بازی درمیاره!