سرگذشت رستم با کک کوهزاد
گویند : نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یک سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند .
قلعه ای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود . او از نژاد اوغان بود و هجده ساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند . کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود . وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او میداد و هر ماه هدیه هایی به او میداد تا راه زابل به هند را نبندد . وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازده ساله بود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کوهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد . رستم دو دوست داشت که همه جا همراهش بودند . یکی کشواد که پسر قارن بود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بود . زال به همه سپرده بود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگویند مبادا که رستم آهنگ جنگ او کند و جانش را از دست بدهد . روزی رستم با همراهانش به بازار رفتند . کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کوه بیستون محکم ایستاده بود و هرکه او را می دید مبهوت میشد . دو مرد جوان با هم صحبت میکردند و یکی به دیگری گفت : هر هرگز پسری بدینسان ندیده ام ، او بی همتاست . انگار او کک کوهزاد است . تهمتن غرید و گفت : چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟ چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید ؟ کک چیست ؟ در آب است یا در هوا ؟ زمین است ؟ کوهست ؟ دشت است ؟ چیست ؟ غول است یا آدمی یا پری ؟آنها وقتی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید . رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت : داستان چیست ؟ آنها گفتند : ای پهلوان انسان بدسیرتی است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی روزگار میگذرانند . رستم پرسید : آیا زال یا سام با او مبارزه نکرده اند ؟ گفتند : بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است .اکنون هر سال ده چرم گاو زر از زال می ستاند . ما وقتی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم .وقتی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به تندی به میلاد و کشواد گفت : چرا این جریان را از من مخفی کردید ؟ من زنده باشم و زال باج بدهد ؟ همه زرها را از او پس میگیرم . میلاد سر به زیر انداخت و جواب نمیداد. کشواد گفت : ای پهلوان زال سپرده بود که هیچکس حق ندارد نام کک کوهزاد را جلوی تو به زبان بیاورد . اگر قصد جنگ داری ابتدا نزد زال برو و از او اجازه رزم بگیر. رستم نزد زال آمد درحالیکه عصبانی و آشفته بود . زال گفت : از که آشفته ای ؟ صورت رستم کبود بود و مدتی چیزی نگفت و سپس گفت : من از کار تو شگفت زده ام که خود را پورسام می نامی . همینطور از سام و نریمان و کورنگ در عجبم که چرا این کوهزاد دزد را نکشته اند و از او میترسند . این باعث ننگ است . زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست روی دست زد و به رستم گفت: چه کسی این را به تو گفته است ؟
کوهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ قوی تر است و هیچ همتایی ندارد . دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها صدهزار لشگر دارند که همه رزم دیده هستند . تو هنوز کودکی و اگرچه نیروی فیل داری صبر کن در بهار رعد و برق میشود و او از مرباد به سوی هیرمند می آید . او یک برادر به نام بهزاد دارد که دست کمی از او ندارد . در ضمن او هشت پسر جنگی دارد . تو میتوانی شبانه حمله ببری و با تدبیر دمار از روزگارش درآوری . البته دوسالی صبرکن تا پهلوان تر شوی . وقتی رستم سخنان زال را شنید آشفته تر شد و گفت : ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان قسم و به خورشید و ماه و به بهرام قسم زمانی درنگ نخواهم کرد . زال به رستم خندید ولی دلش اندوهگین بود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می سپارم . دوباره زال به رستم گفت : یک سال صبر کن اما رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به سوی کاخ رفت و به نوشیدن می پرداخت . رستم به کشواد گفت : باید دشمن را به زیر آورد. من نمیتوانم امشب صبر کنم . امشب پیاده به آنجا میروم . میلاد گفت : کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی ؟ من نمی آیم و قدرت این کار را ندارم . رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید . بعد از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت : برخیز برویم و دمار از روزگار آنها درآوریم . تهمتن فهمید که او از روی مستی چنین میگوید و نه از شجاعت .
به هر حال رستم لباس نبرد پوشید و کلاهخود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد . از قضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود . کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید . موبدان گفتند : مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه بسا سرها که به زیر آورد . بهزاد گفت : چرا غم خوریم ؟ ما از کسی نمیترسیم . موبد پرخرد گفت : او از نژاد سام است و از سیستان می آید و اژدها هم از او رهایی ندارد . کک خندید و گفت : جنگ کردن سام را دیده ام و از زال هم نمیترسم . موبد گفت : منظورم پورزال است . کک گفت : از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود ؟ باده آورید و مطرب بنوازد . این را گفت و تا سپیده دم به شرابخواری نشست .
رستم به دشت آمد و نعره زد : من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم . وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید : این بانگ و فریاد چیست : گفتند : سه تن آمده اند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست . کک گفت : کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد . در کودکی کشته شوند بهتر است . بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد . کک به او گفت : دقت کن و مراقب خودت باش . بهزاد خندید و گفت : تو مرا دست کم گرفته ای . وقتی بهزاد نزد آنها رفت نعره زد : ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده ای ؟ همانا زمانت به سر رسیده است . رستم فریاد زد : اگر مرد جنگی جلو بیا . بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید . پهلوانی دید بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دو شاخ بر کاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود . پس پرسید : نامت چیست ؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید ؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد . رستم خندید و گفت : پیکار اوغانیان این است ؟ با چنین زوربازویی از زال باج می گرفتید ؟ بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست . بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بی هوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد . رستم او را بست و به میلاد سپرد . دیده بان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است . رستم خروشید : ای بدنژاد کمر به دزدی بسته ای و راه مردم را می بندی ؟ این کار جوانمردانه نیست . آماده شو که مرگت فرا رسیده است . کک گفت : او کیست ؟ گفتند : او تو را میخواهد و میگوید که من رستم دستانم . کک که مست از می بود ، گفت : سلاح مرا بیاورید . او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است . زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد . وقتی رستم را دید گفت : چرا اینقدر می خروشی ؟ چرا قصد جنگ با من را داری ؟ نمیدانی که سام از دست من به ستوه آمد ؟ رستم گفت : ای دزد بی شرم که مرز و بوم را ویران کرده ای ، خودت را نشان بده و لاف نزن . کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت : تو چرا اسب نداری ؟ نامت چیست ؟ چه میخواهی ؟ رستم گفت : تهمتن هستم پسر دستان سام . زال مرا برای مرگت فرستاده است . من همه باجهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا می کنم . کوهزاد نیزه ای به سوی او انداخت اما تهمتن سر نیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از نظر ناپدید گشت . کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد . رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد . کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست . به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلطید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند . رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک مشت من افتادی . کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته ام پس میدهم و تمام سپاهم گوش به فرمانت هستند و هر سال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره ای جملگی از کوه به دشت می ریزند و دمارت را درمی آورند . رستم خندید و گفت : من فریب تو را نمیخورم و دست بسته تو را به سوی زال می برم تا همه به مردانگی من پی ببرند . آن زمان خواهش می کنم که از جانت بگذرند . کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همه جا را گرفته بود .
زال باخبر شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است ، لرزید و گفت : اگر رستم از پس او برنیاید و کشته شود اوغانیان بد بلایی سر زابل می آورند . طبل جنگ را زدند و همه جمع شدند . زال گفت : رستم با کودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را به جا می آورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم . سپاهی باید فراهم کنیم . مرا در این رزم باری دهید . لشگریان گفتند : ما حاضریم یک تن را هم زنده نمی گذاریم . پس زال زره نریمان را پوشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسب نشست و با پنجاه هزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد .
تهمتن دو روز و دو شب در حال کشتی با کک بود . کهزاد تشنه شد و به رستم گفت : ای نوجوان من توان کشتی ندارم امان بده تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم . من پیر شده ام و نیرویم را از دست داده ام . رستم خندید و او را رها کرد . کوهزاد به سوی چشمه رفت و آب خورد و روی سر و تنش را شست و گوشه ای افتاد . رستم خروشید چرا نشسته ای ؟ بیا بجنگ . پس دور سوم کشتی آنها آغاز شد .
همی زور کرد این بر آن ، آن بر این
ز خون گل شده دشت آورد و کین
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر
ناگاه از دور گرد سیاهی برخاست و کم کم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وقتی رستم پدرش را دید با یزدان گفت : به من کمک کن و زوری بده تا خودم حساب کک را برسم . نمیخواهم پدر یاریم کند . پس او را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست . زال شاد شد و رستم را تحسین نمود و گفت : ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی . کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند . جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت : ای دزد خیره سر بدنژاد این بیدادی بود که بر سیستان کردی ؟ از خداوند نترسیدی که مال مردم را به زور گرفتی ؟ حال ببین که چگونه اسیر این کودک شدی . کک گفت : عمر زیادی کردم و همتایی نداشتم حال که زمانه ام سرآمد به دست پسرت اسیر شدم . زال به زابلیان گفت : همه سپاه اوغان را بکشید . سپاهیان حمله بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند . شبانگاه جشن گرفتند و می نوشیدند و رامشگران مینواختند . صبحگاه گروهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پوزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و یاقوت و لعل و گهر و کلاه و قبا و کمر دید و کنیزان زیبا و غلامان چینی یافت . دژ را خالی کردند و سپس آن را خراب نمودند . کک از ناراحتی خاک بر سرش ریخت . وقتی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه غنائم تحویل دادند و منوچهر شاد شد .
که در عهد من رستم نوجوان
ز مادر بزاد و بشد پهلوان
در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان جمع شده بودند . تهمتن سوی منوچهر آمد و تعظیم کرد . منوچهر رویش را بوسید و او را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه اجسادشان را پایین نیاوردند تا عبرت دیگران شود .
شاه به رستم قبایی از زر و طوق زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به او سپرد و به رستم گفت : جنگجویی چون تو در جهان نیست . من از دست زال ناراحت بودم که داماد مهراب شد ولی وجود تو دلم را شاد کرد .
زال نامه ای به سام نوشت و شرح پهلوانی رستم را تعریف کرد . سام شگفت زده شد و جشن به پا کرد و هوس کرد که به دیدن رستم برود پس به سوی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند . رستم بر دستش بوسه زد و سام بر او آفرین کرد و یکماه با آنها بود و بعد به سوی گرگساران رفت .
در پند بیوفایی جهان
در این قسمت فردوسی از بیوفایی جهان و از درد پیری و بر شکایت می کند و بر علی (ع) و محمد (ص) درود میفرستد و بعد هم به مدح شاه محمود غزنوی میپردازد .
تبریک میگم وب بسیار عالی داری
ممنونم که به من هم سرزدی
تشکر
برایتان رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود...
برایتان آرزو میکنم که دوست داشته باشید
آنچه را که باید دوست بدارید
و فراموش کنید
آنچه را که باید فراموش کنید...
برایتان شوق آرزو میکنم..
آرامش آرزو میکنم...
درود عالی بود با حوصله ودقت خواندنم
ممنون از دقتت.
با سلام و سپاس فراوان پجالب بود.ممنون.
سپاس
قطاری سوی “خـــــــــدا” میرفت، همه مردم سوار شدند…. به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن… و فراموش کردن که مقصد “خدا”بود نه بهشت…!!!
طبق معمول مسدود شدم[نیشخند]
http://3fm-71.blogfa.com
لینک فرماید[خونسرد][نیشخند]
ماه من بی تو مهری ندارم
مهرتوست ماه شبهای تارم
میخواهی ام هرچه هستم هرچه باشم
میخواهمت عشق پیداو پنهان من !
سلام ودرود
فرارسیدن روز عاطفه و عشق ، امید و زندگی ، وفا و فداکاری ، روزفرشته ، روزمادر برشمامبارک[گل]
باتصنیف جدید و زیبای ( بانوی پارسی ) بمناسبت روززن و مادر بروزم درپناه مهرمادرآفرین باشید[گل]
سپاس .
سلام بر شما فریناز خانم کم نظیر!
وای چقد عالی بود
از اول تا انتهاش رو نشستم همین الان خوندم
این تیکه ش منو یاد کتاب ادبیات انداخت:
بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست
که فک کنم میگفت:
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
فک کنم البته
اخرش ی نفس عمیق کشیدیم
ممنون از همراهیت
سلام وسپاس ازشما باترجمه داستان هورامی به روزهستیم.
خدمت میرسم.
درود روز مادر بر گرامی مادرت که زاده کرمانشاه و گلی از گلستان کردان است مبارک وشاد باش می گوییم دایی جان از طرف من حتما به خواهرم تبریک بگو
سپاس بی پایان
کیارش گرامی.
تمام دنیایم
در آغوشت خلاصه شده است !
کودکانه
پناه میبرم
به خلاصهی دنیا !
ای مهربان ماردم
<p align="center"><a href="http://mardaftab.blogfa.com/" target="_blank"><img border="0" src="http://axgig.com/images/61697236881877810746.jpg" width="160" alt="تارنمای دوستت دارم" height="270"></a><br><input onclick="this.select()" type="text" width="356" name="T1" size="15" value='<!-- start logo cod off http://mardaftab.blogfa.com/ --><p align="center"><p align="center"><a href="http://mardaftab.blogfa.com/" target="_blank"><img border="0" src="http://axgig.com/images/61697236881877810746.jpg" width="160" height="270" alt="تارنمای دوستت دارم"></a></p><!--finish logo cod off http://mardaftab.blogfa.com/ -->' dir="ltr" ></p><div style="display:none"><a href="http://blogers.ir" rel="nofollow" >وبلاگ</a>-<a href="http://blogers.ir/cod/make-logo-banner-cod/" rel="nofollow" >کد لوگو و بنر</a></div>
اگر دوست داشتی بنر ما را نصب کن
نصب شد.
سلام فریناز نمیدونم چی شده هیچ پیامی واسه م 5 روزه نیومده...2 امکان وجود داره 1-وبم اشکال دار شده.....2-دوستام از یاد بردنم.....
اگه ممکنه واسه م کامنت بزار...ببینم واسه م میاد؟؟؟راستی ادامه ی قصه مو می زارم بخونی ها؟؟؟؟باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشم.
درود بر فریناز گرامی
دنبال بهترین واژه ها برای مادر بودم اما پیدا نکردم به اندازه همه عمرم نمیتوانم واژه ای با قداست تر از مادر پیدا کنم
پس مادر برایم مادر بمان
روز مادر خجسته باد
ممنون نیره جون.
مادر بهترین هدیه الهی.
میلاد حضرت بتول و هدیه آسمانی خدا به رسول، بانوی ملکوت و جبروت، حضرت صدیقه طاهره (س) وروز مادرگرامی باد.
سپاس.
▀♫▄چِهــ ـ سَختـْـ اَستـْـ ـ ▀♫

▄هَـمــــْ پـــ ـــــــــــ ــــــــــآییزْ بآشَدْ ▀
♫▄هَـمــْـــ ــ اَبرْ بآشَـــدْ ▀
♫▄هَـمْـ بآرآنْــ بآشَدْ ▀♫
▄هَـمْــ ـــ خیآبآنْـ خیسـْـــ بآشَدْاَمـــــآ ▀
♫▄نَهـ ـ تـــــو بآشیـ ــ ▀
♫▄نَهــ دَستیـ ـ بَـرآیـــ فِشُردَنـــْـــ بآشَدْ ▀♫
▄نَهــ پآییـ ـ بَـرآیــ قَدَمْـ زَدَنـ ـْ بآشَدْ
وَنَهـ ـ نِگآهـــیـ ـ بَـرآیـ زُلـْ زَدَنـ ـْـ .....
درود فریناز...گاهی وقتا قصّه های خیالی می تونن واقعی بشن...از ژول ورن و خیالات انشتین و خیلی ها بگذریم که به واقعیت پیوستن...(بعضی هاشون)...خوبی از فکر به خوبی به دست میاد...راستی محققین گفتن حضرت زرتشت...همون ابراهیم (ع) بوده..جد بزرگ حضرت محمّد(ص)اَوستا رو حتماگ خوندی... پسر عموی زرتشت(ع)مدیو ماه...اولین مـــَرد ایمان آورنده به آیین یکتا پرستی زرتشت...و علی ابن ابی طالب پسر عموی محمد(ص) اولین مؤمن به دین محمّد(ص)....شباهت های زیادی یادم بود...ولی این ها الان یادم بود...بگذریم....قصه ی من و بخون...گاهی خیال هم قشنگه....فریناز...می فهمم چرا واقعیت رو بهتر می دونی ولی قصه ی من و بخون...
از لطفت ممنونم....
با سپاس.........
هادی یزدانی
1393/01/3
قصه را خوندم. بد نبود . فقط گفتم من از داستانهای واقعی تر خوشم میاد.
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
روز مادر خجسته باد
خجسته باد.
ای زن که بدون تو جهان خاموش است
با مهر تو زهراب جهان دمنوش است
روز تو مبارک لب تو خندان باد
با یاری تو مرد سراپا هوش است.....تیرداد
زیبا بود.
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
بازا مادرم ترا به خدا بازا
ببخشید دیر اومدم عیدتون مبارک باشه ان شالله
راستی دعا کنید برم حرم . . .
ممنون از لطفت.
نسیمی از عمر که سهم من بود
در کشت زاری دور جا مانده
اتهام من آن بود:
خواب را درعشق روان کردم......
اکنون
در این سالهای فرتوت
به دنبال همان تکه نسیم دور می شوم
مسافر می شوم
تا در کشتزارهای کودکیم
آن را محبوس و ترسیده در نفس تو پیدا کنم.....
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیک!
من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم
قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم
قاصدک به چشم من قصه ی یک دردی برو
میدونم برای من خبر نیاوردی برو
توی ۷ تا آسمون من یه ستاره ندارم
کسی که عشق من و به یاد بیاره ندارم
ندارم دلی که یک لحظه بیادم بزنه
ندارم هیچکسی رو که فک کنی یار منه…
قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم
من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم
خیلی وقته اونی که براش میمردم دیگه نیست
قاصدک هارو بیادش می شمردم دیگه نیست
خیلی وقته که دارم با تنهایی سر می کنم
همه ی قاصدک های شهر و پر پر می کنم
قاصدک برو برو که باتو کاری ندارم
من که یاری ندارم چشم انتظاری ندارم
سلین دووووووووووووووووووووووست عزیز و بامعرفتم
درود.
خواهش می کنم.
دوووووووووووووووووووووووووستت دارم
دل به دل راه داره.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
مینشینیم برای خودمان قصه میگوئیم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی رویاها به لانه برگردند
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد
سلام به فریناز خوشگل و مهربون خودم
ببخشید یه مدتی نبودم
کلیییییییییییییی دلم برات تنگ شده بود
خوبی عشقم؟
درود
ممنون عزیزم.
✿◕ ‿ ◕✿ ❀◕ ‿ ◕❀ ✿◕ ‿ ◕✿ ❀◕ ‿ ◕❀
❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾ [گل]شـــــــــــــــــــــاد باشی[گل] ✿◕ ‿ ◕✿ ❀◕ ‿ ◕❀ ❁◕ ‿ ◕❁
❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾ ✿◕ ‿ ◕✿ ❀◕ ‿ ◕❀
❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾ ❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾
❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾ ❁◕ ‿ ◕❁ ✾◕ ‿ ◕✾
____________.♥♫♥.____________.♥. *
____________.♥♫♥♫.______-.♥♫♥. *
____________.♥♫♥♫♥._-.♥♫♥♫. *
_____________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. *
_.♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥♫♥♥♫♥♫♥. * . *
______-.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
___________.♥♫♥♫♥♫♥♫♥♫♥. * . * . * ..
____________.♥♫♥♫♥._-.♫♥♫♥. * . *. * . * ..
____________.♫♥♫♥.______-.♥♫♥. * .* ..
____________.♥♫♥.____________.♥.
پیروز و سربلند و سرافراز باشی
ممنون عزیزم.
در کوچه ای که در آن لاله بریدند
صد گل زه یاس خانه خزیدند
صدای مرغ سحر هم نمی آید باز
در سرایی که حتی نفس ناله بریدند
من چه بگویم حرف که ندامت باشد
که عالمان بر سر سنگ شانه کشیدند
در شهر ما همه محزون در عزایند
زان روز که نفس ژاله بریدند
نمی گویم و ساکت میشوم باز در سکوت
که چون دگران سر بی هاله من هم ببریدند....
ش:امیدسلیمانی
سلام خوبید خوشحال میشم به وب من سر بزنید
ممنون. چشم.
آن زمان کز لب دریای غروب
آب نوشد به فراغت خورشید
در طربخانه بزم ملکوت
دامن عشوه ببافد ناهید
روز پا در گل شب مبهم ومات
روز نه شب نه نه آن است و نه این
بهت و حیرت ز نهانگاه فلک
چنگ یازیده به سیمای زمین
دشت خود باخته از هیبت شام
بر سر کوه نشسته اندوه
ابر ها چون گل آتش رخشان
آسمان را همه دل بار ستوه
خفته هر چیزی بیدار نگاه
مانده هر چشمی بیمار فروغ
دود برخاسته تا خیمه ابر
هول ها بر شده با شکل دروغ
سبزه زاران غروب افسرده
اختری در تپش روییدن
باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن
عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
خط هر نقش بر او خیره شده
گیرد از هر گل تصویر سروش
که مرا این هستی بی درد چه سود ؟
کس نچیدی بر و باری که نکاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
دوستم هیچکس از قلب نداشت
آنکه انسانش نام است دریغ
نیست جز رانده نفرین نجات
هوس خلقت و رویای دروغ
دمل کوری بر جسم حیات
بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
در نشیب تند جدایی ها
در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه کلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
پشت پنجره گذر سرباز
چه غروب بی نفس تنگی
مژده در غریو کلاغش نیست
جغد هم گریخته پروازی
در سکوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام
دست های آخرین ترانه ام را
لابلای احساست جا گذاشته ام
دیگر
انگشتان ِ قلمم را پیدا نمیکنم
دریای من!
دیر زمانیست روی ساحل ِ خاطراتت
با پاهای ِ اشک
ردی از جنس ِ مرگ به جا میگذارم
دریای من!
سال هاست که مرده ام
جسد ِ خاطراتم را به کدامین ساحل ِ فراموشی می آوری؟
از در درآ درآ که دلم بی قرار توست
گلزار من شکفته ی ابر بهار توست
ای روشنایی سحر ای لطف صبحدم
بیدار چشم شب همه در انتظار توست
پنهان نمی شوی که تویی نور آفتاب
در پرده ای و ماه همان پرده دار توست
در پرده تیغ آتش خورشید کی ش؟
در این کبود سرد شکاف از شرار توست
اجر شکیب دشت بر ایام سرد دی
گل خند و خنده های بلند هزار توست
ای گوهری دل که تویی هان نگاه کن
این آبدار لعل دل من نثار توست
درود بر شما فریناز گرامی.
یه پرسش داشتم. میخواستم بپرسم که این ملحقات جریانش چیه؟ از کجا اومده؟ چرا پایان شاهنامه به عنوان بخش ملحقات اومده؟
یعنی چکامه هایی که اینجا نوشته شده، با طرز بیان فردوسی تفاوت داره و تنها به فردوسی منسوب شده؟ یا اینکه اصلا از فردوسی نیست؟
دستتون درد نکنه.
پاینده باشید.
بدرود.
در نسخه های شاهنامه چه خطی و چه چاپی موارد بسیاری هست که داستانی در نسخه ای هست و در نسخه دیگر نیست. مصححان مواردی را که تکراری است یا در ادامه داستانها نقشی ندارد را الحاقی نامیده اند.
سلام واقعا داستان قشنگی بود اما خیلی طولانی راستی مگراسم میلاد اسمی عربی نیست؟میگن میلادامام رضاو... در ضمن منم با یک پست جدید به روزم ومنتظر حضور گرمتونم
درود
میلاد نامی پسرانه است و صورت دیگری از مهرداد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلیران ایرانی زمان کیکاووس پادشاه کیانی است.
میلاد به معنای فرزند پسر خورشید است. البته مهرداد و مهرزاد به معنای زادگان خورشید است که می تواند دختر نیز باشد.
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
علم وفضلی که به چل سال دلم جمع اورد
ترسم ان نرگس مستانه به یغما ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد...................
جـمـعــه.....
ابــدیـتــی غـریــب....
بـغــضـی خــامـوش....
کــه غـروبــش را....
کــه شـکـــتـنــش را.....
هـیــچ شـتــابــی نـیـســتــــــ.....
درود دوست بسیار خوب من
فریناز گرامی
ببخشید که دیر اومدم.
همیشه بیاد دوستان خوب و نیک اندیشی چون شما هستم.
چون شکلک گل ندارم هزاران گل پیشکش تو دوست خوب من...53
سپاس
از روزی که
تصمیم به رفتن گرفته ای
بلاتکلیفی بین ما موج میزند
مثلا همین دل من
نمیداند با تو بیاید؟ یا پیش من بماند...
رواق منـظر چـشم مـن آشـیانه توسـت
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط ازعارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تـن مقـصرم از دولـت ملازمتـت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مُهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست.
من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام
من در نفس تو یافتم مکیده ای
با خون ترانه ی تو در رگ هایم
درخشک ترین کویر بی باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم
در قرمزی نوک هاشان می شکفند
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوییدم
بازیچه ی موج
از راه تنفس دهان با تو
از غرق شدن به زندگی برگشت
هر بازدم تو روح رؤیای من است
محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خاکستر بوسه را به آهی کوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ی عطر فروشان ، امشب
در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب
می پرسم
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟
دل اهالی این کوچه را تصرف کن
قدم بزن وسط شهر باصدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن
وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را
شبیه اینه ها عاری از تکلف کن
سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو
وچشم های خودت را پر از تاسف کن
صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی
به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن
سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!
بهشت را به همین سادگی تصرف کن
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
احمد شاملو
سلام دوست نازنینم احوالات خوبه؟ شادی؟
امیدوارم سرحال و سلامت باشی
آپم
چشم