ملحقات
داستان جمشید
بیور نامه هایی به جمشید شاه نوشت و گفت : من بر جهان مستولی هستم و زیر دستت نیستم . کسی شایسته پادشاهی است که بی همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم .
تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن هستیم . من از مغزت برای مارهایم خوراک درست میکنم. من در جنگ شرکت میکنم اگر تو هم ادعایی داری در جنگ شرکت کن . سپس ضحاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد . وقتی قشقر به نزد جمشید رسید ، گفت : بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستور بدهید به شما بدهم ولی قبلا به من امان بدهید زیرا من فقط یک پیک هستم.جمشید امان داد و نامه را گرفت و خواند و وقتی به مضمون نامه پی برد هراسان شد اما به روی خود نیاورد و به قشقر گفت: این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است . میدانستم او عاصی میشود . او را به بند میکشم و سرنگون در چاه آویزان میکنم . نزدش برو و بگو که من هراسی از تو و سپاهت ندارم اگر تو میل به جنگ داری من هم میجنگم اما اگر پشیمان شوی گناهت را میبخشم و به تو گنج شاهی میدهم و گناهکاران را پیش تو میفرستم تا از مغزشان برای مارهایت خورشت درست کنی . حال مختاری جنگ یا صلح را انتخاب کنی .
قشقر نزد ضحاک رفت و پیام جمشید را داد . ضحاک خندید و به سپاهش گفت : باید ترس را کنار گذاشت و از زیادی لشگر او نترسید . من به تنهایی از پس آنها برمی آیم . همه او را تایید کردند و بیور و سپاهش به سوی جمشید به راه افتادند . وقتی خبر لشگرکشی ضحاک به جمشید رسید او نیز لشگرش را آماده نبرد کرد و دو لشگر در برابر هم قرار گرفتند .ضحاک خود جلو آمد و جنگ چهل روز طول کشید و هرکس برای مبارزه می آمد با یک گرز از بین میرفت و مغزشان خوراک مارهای بیور میشد . وقتی جمشید لشگرش را پراکنده دید هراسان تصمیم گرفت تا خود به جنگ برود پس هفت پاره حریر پوشید و رویش کلاهخود و زره و تاج طهمورث را هم بر سر نهاد و با کمند و گرز و نیزه سوار بر اسب شد و نزد ضحاک رفت و گفت : ای نابکار تو را با پادشاهی چه کار ؟ اکنون زندگانیت را به سر می آورم . چرا سرکشی میکنی ؟ اگر پوزش بخواهی تو را میبخشم و تاج و تخت میدهم . ضحاک گفت : یاوه نگو . من تو را از روی زمین برمیدارم و مغزت را به مارانم میدهم و ثروتت را به یارانم میبخشم . این را گفت و بنای تاختن گذاشت . نود حمله با نیزه به یکدیگر بردند اما هیچکدام پیروز نشد پس نیزه را کنار گذاشتند و گرز بدست گرفتند ابتدا جمشید بر فرق بیور کوبید و بیور سپر گرفت اما گرز چنان به سپر خورد که چاک چاک شد و پاهای اسبش در خاک فرو رفت و اسب هلاک شد . این بار ضحاک گرز را کوبید که به سپر جمشید خورد و لرزید . از آن پس مدام یکدیگر را با گرز می کوبیدند و صد حمله به هم بردند و صد اسب از بین رفت سپس گرزها را کنار نهادند و شمشیر به دست گرفتند و با شمشیر هندی و سپر رومی به جنگ پرداختند . در یکی از حملات جمشید با شمشیر به سپر ضحاک زد و سپر به دو نیم شد و ضحاک سرش را دزدید . این جنگ تن به تن ادامه داشت تا خورشید طلوع کرد پس جمشید شمشیر را کنار گذاشت و گفت : بهتر است کشتی بگیریم . ضحاک پذیرفت و آن دو مانند شیر و پلنگ به جان هم افتادند . هر دو سپاه مشعل روشن کرده بودند و آنها تا صبح کشتی گرفتند و باز صبح را هم به شب آوردند و شب را هم صبح کردند و تا سه روز و سه شب رزمشان ادامه داشت اما روز چهارم مارهای ضحاک از گرسنگی به زحمت افتادند و سرشان را در گوش او میکردند . ضحاک ناراحت شد و تیغی کشید تا به سر جمشید بکوبد و چون سپری در دست شاه نبود دست چپش را سپر کرد و تیغ به بازوی شاه خورد و جامه خسروی از خون رنگین شد و شاه به سوی سپاهش دوان شد و با سپاه حمله کرد . سپاه تازیان هم حمله آوردند و جنگ سختی درگرفت و تا شب ادامه داشت . شبانگاه هر دو طرف برای استراحت دست از جنگ کشیدند و جمشید به صحبت با پسرش زادشم پرداخت و گفت : پهلوانی مانند ضحاک ندیدم . ای کاش مادرم مرا نزاده بود . شهر و بوم و کشورم به تاراج رفت . میترسم به دست ضحاک کشته شوم پس بهتر است فعلا بگریزم و پنهان شوم و تو نیز پند مرا بشنو و پنهان شو . بهتر است که کسی از نژاد شاهان باقی بماند . بنابراین چه بسا فرزند تو روی زمین را از ضحاک پاک کند و انتقام مرا بگیرد . پسرش را بوسید و پسر از یک سو و پدر هم از سوی دیگر فرار کردند .
همینست آئین چرخ بلند
ازو گه امیدست و گاهی گزند
بدینسان ضحاک فرمانروا شد و بر تخت نشست و هزار سال پادشاهی کرد . در زمان او هنر خوار شد و جادوگری رواج یافت اما ضحاک همه جا به دنبال جمشید بود و پیام داد که هرکس او را به درگاه ما بیاورد ارجمند میشود و از او باج و خراج نمیگیریم .
جمشید از شهری به شهرش میرفت تا به زابلستان رسید . آنجا شاهی به نام کورنگ داشت و او دختری زیبا و ماهر و بی همتا و آشنا به فنون جنگی داشت که نامش سمن ناز بود . از همه جا خواستگاران زیادی می آمدند اما شاه دو شرط داشت : اول اینکه دختر باید طرف را بپسندد و دوم اینکه هرکس دخترش را میخواهد باید با او کشتی بگیرد و او را زمین بزند . دختر دایه ای کابلی داشت که او میگفت : تو در آینده با پادشاهی ازدواج میکنی و از او صاحب پسری زیبا میشوی .
وقتی جمشید به زابلستان رسید به شهر نرفت . باغ خرمی دید که در آن دختر شاه حضور داشت و می و میوه و رامشگران بودند و او با کنیزان می مینوشید . یکی از کنیزان جمشید را دید و گفت : نمیترسی به باغ نگاه میکنی ؟ دختر کورنگ شاه در باغ است . جمشید گفت : من یک گمراه بدبخت هستم که راهم را گم کرده ام و طالع من برگشته است . از آن می سه جام به من بدهید . کنیز نزد شاهزاده رفت و گفت : جوانی زیبارو دم در است و سه جام می میخواهد ولی خوردنی و میوه نمیخواهد . شاهزاده همراه کنیز به دم در آمد و جوانی زیبارو دید و محبتش به دلش نشست و گفت : دنبال که میگردی که به اینجا آمدی ؟ اگر می میخواهی داخل باغ بیا . جمشید گفت : ای بت زیبا از خانواده شاهان هستی یا پیشه وران یا بزرگان یا لشگریان ؟ شاهزاده گفت : من فرزند شهریار زابلستان هستم . جمشید با خود گفت : این شاه دژخیم نیست و اگر از رازم آگاه شود مهم نیست پس داخل باغ شد و به آبگیری رسیدند و گوشه ای نشستند . دختر دستور داد می بیاورند . جم ناراحتیها را فراموش کرد و سه جام می پیاپی نوشید . سپس یاد خدا نمود و کم کم شروع به خوردن کرد . شاهزاده از ظاهر و رنگ و رو و شکوه او مبهوت بود . در دل گفت : او باید پادشاهی باشد . دختر گفت : گویا می خیلی دوست داری . جمشید گفت : بدم نمی آید اما اگر نباشد هم میتوانم تحمل کنم . شراب باید به اندازه خورده شود وگرنه عقل را زائل می کند . دختر فکر کرد او باید جمشید باشد . آن زمان بنا به حکم ضحاک عکس جم را بر روی سکه و دیبا میزدند تا هر که او را دید معرفی کند . دختر دیبایی داشت که عکس جمشید بر آن بود .به روی خود نیاورد و به رامشگران گفت که بنوازند . در همین زمان دو کبوتر آمدند و با هم کرشمه کنان کشتی گرفتند و منقارشان را به هم میمالیدند . شاهزاده خجالت کشید و سر به زیر انداخت .او به غلام روکرد و کمان خواست و سپس به جمشید گفت : از بین این دو کبوتر که جفت گیری می کنند کدام را با تیر بزنم ؟ جمشید گفت : این سخن درست نیست و من مرد هستم. زن اگرچه دلیر باشد به زور نصف مرد است . درست بود که تو ابتدا مرا امتحان میکردی . شاهزاده شرمگین شد و با پوزش کمان را به جمشید داد . جمشید از خوشزبانی و خوشرویی او خوشش آمد و جامی به یادش سرکشید و سپس گفت : اگر من بالهای این کبوتر ماده را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . شاهزاده فهمید که خطابش به اوست . جمشید چنین کرد و کبوتر ماده زمین افتاد و کبوتر نر کنارش نشست . شاهزاده مطمئن شد که او پورطهمورث است . بر او آفرین کرد و یک جام می به یادش سرکشید . بعد نوبت شاهزاده شد و او هم گفت : اگر من بالهای این کبوتر نر را بزنم همسر کسی شوم که آرزو دارم . جمشید فهمید که معنی حرفش اوست .شاهزاده چنین کرد و کبوتر نر هم زمینگیر شد . دوباره نوشیدن آغاز شد و رامشگران میخواندند و مینواختند .
بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید بما
دایه دختر وقتی جمشید را دید ، گفت : احتمالا شاه اوست و تو از او پسردار میشوی. دختر گفت : برو آن پرنیان که عکس او بر آن است بیاور . دایه پرنیان را آورد و وقتی جمشید چهره خود را دید یکه خورد و به یاد دوران شاهنشهی خود افتاد و غمگین شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت . شاهزاده گفت : چرا ناراحت شدی ؟ اشک برای چه ؟ جمشید گفت : دل بر دو نفر بسوزان . یکی انسان عاقل و خردمندی که در کف ابلهان افتاده است و دوم پادشاهی که از تاج و تخت افتاده است و درویش شده باشد . از دیدن چهره جمشید غمگین شدم و به یاد شکوه و فر و فرهنگ او افتادم و اینکه چرا او به این روز افتاد و زشترویی چون ماردوش جای او را گرفت ؟
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد
شاهزاده گفت : من مطمئن هستم که تو شاه جمشید هستی و من عاشق تو هستم .
تراام کنون گر پذیری مرا
بآئین خود جفت گیری مرا
جمشید شاه گفت :اگر تو جمشید را میخواهی من نیستم . نام من ماهان کوهی است . شاهزاده گفت : چرا چنین میگویی ؟ تو جمشید خورشید شاهان هستی . این زن پیر دایه من است و از نهان و آشکار آگاه است و همه چیز را به من گفته است . او میگوید که من از تو دارای پسری خواهم شد . این را گفت و به گریه افتاد . دل جمشید نرم گشت و گفت : ای گنجینه شرم و فرهنگ ، من نباید این راز را به کسی بگویم چون جانم به خطر می افتد .
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دم از راز هرگز مزن
اگر پدرت از راز من آگاه شود به طمع بزرگی مرا به ضحاک می سپارد . دلارام گفت :
همه زن بیکخوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به یک راست نیست
مطمئن باش که من تا زنده هستم تو را نمی آزارم . رازت را نگاه میدارم .
جمشید پذیرفت و با او ازدواج کرد و روزهای خوشی را با شادی و بوس و کنار گذراندند. بعد از آنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش فاش نشود کمتر نزد پدر میرفت . پدر به او بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا بفهمد دخترش مشغول چه کاری است . مدتی گذشت و بالاخره دخترک شکمش بزرگ شد و قد چون سروش خمیده گشت و کنیزک فهمید که او باردار است و به شاه خبر داد . شاه وقتی دخترش را دید اخم کرد و گفت : این چه وضعی است ؟ تو همان کسی هستی که از مردان دوری میکردی ؟ این چه کار ننگینی بود که کردی ؟ دختر برآشفت و گریان گفت : من هیچگاه باعث ننگ دودمانم نمیشوم. تو به من اجازه دادی با کسی که میخواهم ازدواج کنم و من با پادشاهی بی همتا یعنی جمشید شاه ازدواج کرده ام . شاه خوشحال شد و گفت : فردا او را به شتر میبندم و به نزد ضحاک میفرستم . دخترک به زاری افتاد و گفت : دست به خون جمشید شاه آلوده مکن که باعث بدنامی تو میشود و همه تو را نفرین می کنند . از خدا بترس .
بدی کردن ار چه توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی
اگر میخواهی او را از من جداکنی ابتدا باید سر از تن من جدا نمایی . او به ما پناه آورده است .نباید او را برنجانی . دل پدر به حال دختر سوخت و گفت : هرچه بخواهی همان میکنم . ولی تو باید ما را با هم آشنا کنی .
روز بعد شاه زابل به دیدن جمشید آمد و بر او آفرین کرد و تعظیم نمود . جم از جای برخاست و او را نواخت و تشکر کرد که با وجود اینکه مهمان ناخوانده بوده است او را پذیرفت و به نیکی رفتار کرد ولی گفت: من میترسم که روزی طمع کنی و مرا به ضحاک بدهی . شاه گفت : چنین گمان مبر . به یزدان قسم که به تو وفادارم و رازت را فاش نمی کنم .
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازست پیش از پس هر نشیب
بعد از نه ماه شاهزاده پسری بدنیا آورد و نامش را تور نهادند . وقتی پنج ساله شد چنان زیبا و بزرگ و بافرهنگ شد که همه از دیدنش شاد می شدند اما هرچند سخنی را پنهان کنند بالاخره روزی آشکار میشود. هرکس تور را می دید به یاد جمشید می افتاد و بالاخره راز قدیمی فاش شد و شاه زابل به جمشید گفت : چه چاره کنیم : بهتر است که فرار کنی . جمشید هم تصمیم به فرار گرفت و تا شاهزاده او را دید و پرسید : چرا ناراحتی ؟ او گفت : رازمان فاش شد و پدرت به من گفت بهتر است از اینجا بروم . شاهزاده غمگین و نالان شد . جمشید گفت : غم مخور و مراقب فرزندمان باش .
جمشید به راه افتاد و به سوی هندوستان رفت و از آنجا شنیده شد که ضحاک او را اسیر کرد و با اره به دو نیم نمود . وقتی همسرش از مرگش اطلاع یافت سوگوار شد و جامه چاک چاک نمود و بر سرش خاک ریخت و در طول یکماه رنگش پرید و بالاخره زهر خورد و مرد .
تور هر روز رشد میکرد و قد می کشید و هنرهای پهلوانی و رزمی و دبیری و دانش را یاد گرفت و در اسب سواری بی همتا شد . شاه زابل خیلی او را دوست داشت و به او منشور شاهی داد و دختری از نژاد خود به او داد . بدینسان از تور فرزندی به نام شیدسپ متولد شد . چند سال بعد تور مرد و شیدسپ جانشین او شد و بر تخت پادشاهی زابل نشست . مدتی بعد از مرگ کورنگ از شیدسپ پسری بدنیا آمد که نامش را طورگ گذاشتند . طورگ در ده سالگی از نظر قدرت از پدر و پدربزرگش هم برتر شد . روزی پدرش خواست تا به کابل بتازد و آنجا را تسخیر کند . طورگ گفت : من هم می آیم . پدر گفت: تو کودکی و هنگام رزمت نرسیده است و تو باید با گوی بازی کنی . طورگ گفت : تو به بوی مشک توجه کن نه به رنگش . اگرچه کودکم اما کار مردان را بلدم . پدر شاد گشت و او را در آغوش گرفت و زره و ترک رومی و سپر به او پوشاند و تیغ و گرز گران به او داد . از آنسو شاه کابل زورآزمایان را در سپاهش جمع کرد . او پسری به نام سرند داشت پس سپاهی به او داد . از قضا هر دو در برابر هم قرار گرفتند . طورگ نزد پدر رفت و گفت : سرند کدام است ؟ پدر گفت : پسرم تو هنوز کودک هستی . سوی او نرو . طورگ برآشفت و گفت : پدر او را نشانم بده . پدرش گفت : او در قلب سپاه است و درفش سپید دارد با کلاهخود و کمر و خفتان زرد. طورگ اسب را تازاند و به سوی سرند حمله برد و عده بسیاری را تارومار کرد . سرند که دید او به سویش می آید با گرز به کلاهخودش زد اما طورگ طوری نشد و کمربند او را گرفت و به سوی پدر تاخت و او را روی زمین انداخت و گفت : این هدیه کابلی را از این کودک زابلی بپذیر و دیگر مرا کودک مخوان و مرا شیر نر بخوان . سپاه که رئیسش را از دست داده بود پراکنده گشت . سپاه زابل پیروزمندانه به زابل برگشت و کابل شاه مجبور شد همه ساله باج و خراج به زابل بدهد . مدتی بعد زمان شیدسپ سررسید و او رخت از جهان بربست و طورگ بر تخت پادشاهی نشست . چندگاهی بعد از او پسری بوجود آمد که نامش را شم گذاشتند . شم رشد کرد و بزرگ شد و یال و کوپال یافت و از او پسری به نام اترط بدنیا آمد . مدتی بعد طورگ و شم هر دو مردند و پادشاهی به اترط رسید و خداوند پسری به او داد که نامش را گرشاسپ نهادند . او پسری زیبا بود و از روز نخست مانند کودک یکساله بود و در یکسالگی مانند کودک ده ساله شد و بسیار قوی و تنومند بود . در فنون و مهارتهای جنگی بی همتا شد و وقتی ده ساله شد قد بلندی پیدا کرد و در کشتی و چوگان همانند نداشت . در نوزده سالگی شمشیرباز توانایی بود و با سپاهیان فراوانی مبارزه کرد و چیره شد و هیچ پادشاهی جرات حمله به پادشاهی اترط را نداشت چون از گرشاسپ میترسید . از زمان تور تا گرشاسپ هشتصد سال میگذشت . از گرشاسپ ، نریمان بوجود آمد و از نریمان سام یل بدنیا آمد و از سام نیز زال زر زاده شد و از زال هم رستم دستان بوجود آمد .
بزرگان این تخمه کز جم بدند
سراسر نیاکان رستم بدند
خوذت به شرح اینجوری درش آوردی؟؟؟؟
خییییلی خخخیییلی خوشحالم که یه همچین وب مفیدی رو بیدا کردم
آره عزیزم داستانها را خودم منثور کردم امامقالات را از سایتهای مختلف جمع کردم
واقعا ممنون...
از توجهت متشکرم
سلام بر فریناز گرامیم
بسیار زیبا بود مهربونم
شادی را برای خودم نخواستم چون قلب هایی را دیدم که برایم شادی می کردند این تنها برای من کافی بود
برای دوست مهربانمان احسان گرامی نیایش کنید
http://www.immortalpasargad.blogfa.com/
سپاس
ممنون.
حتما سر میزنم
درود و خسته نباشی دایی جان
من گاهی به یاد گذشته ام زنده ام
نفس در گذشته می کشم گاهی
اشک در گذشته ریخته ام گاهی
با گذشته سخن گفته ام گاهی
گذشته ام جوابی نداده است گاهی
دل در گذشته می تپد گاهی
چشم به آینده دوخته ام گاهی
سپاس
بیا بیا گل نرگس جهان برای شماست جهان به یمن وجودت به افتخار شماست.
بیا بیا گـــل نرگس اگــر چه بــد کردیم ولی تمام نظرها به لطــف و جود شماست.
بیا بیا گــل نرگس که ندبه میخــوانیم اگرچه بر دلمان نیست ولی برای شماست.
بیا بیا گــل نرگس به آسمان سوگـند قسم به نام و نهادت علی به یاد شماست.
بیا بیا گــل نرگــس زرنجمــان تــو بکاه هــزار همــــت و کــاوه فــدای راه شماست.
بیا بیا گل نرگس به جان تشنه عشق دعادعای ظهور است که با نگاه شماست.
اللهم عجل لولیک الفرج...[گل]
تو یه خیابون خلوت....
زیرنور چراغا...
پسری را دیدم از جنس خودم...
وقتی راه میرفت...
با هر پوک سیگار..
خورده های قلبه شیشه ای اش بر زمین میریخت...
آری....من همان پسرم دیگر برایم قلبی باقی نمانده...
جواب قلب هایی را که شکستی را تو باید بدهی...
درود بر شما دوس گرامی.
سپاس از اینکه به تارنگارم اومدین.
دستتون درد نکنه بابت نیایشتون. امیدوارم خداوند هرچی که تو زندگیتون دوست دارین، بهتون بده و همیشه و همه جا، شاد و پیروز و سربلند باشین.
پاینده باشید.
بدرود.
سپاس
خدا قوت
ممنون
یکی پرسید از آن مجنون غمناک
که ای خالص عیار و از هوس پاک
چرا شبها تو را آه و فغان است؟
که شب آسایش پیر و جوان است
جوابش گفت آن مجنون بیدل
که ای از فیض شب گردیده غافل
به شبها عاشقان را راز باشد
به شب کوی وفا، در باز باشد
به شب بردند عیسی را به افلاک
به چرخ چارمین از عالم خاک
به شب قرآن فرود آمد ز معبود
به شب حقّ جرم آدم را ببخشود
پیمبر را به شب معراج دادند
دلش نور و سرش را تاج دادند
مرا انسی از آن باشد به شبها
که آمد لیلیم در شب به دنیا
به عشق او به شبها میزنم گام
که شب لیل است و با لیلی است همنام
درود ...
خیلی جالب بود تا حالا نخونده بود خوشحال میشم به من هم سر بزنید ... مایل بودین تبادل لینک کنیم
پیروز باشید .
ممنون.
موافقم
امن از دست ضحاک ها که به خاطر هرس و از شخصی شاهی مثل جمشید عادل را می کشند اما نباید نا امید شد شاید و زال و رستمی در راه باشد
بله . در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد.
سلام بر فریناز خانم مهربان
و الباقی
اولشو که خوندم گفتم غرور ولی خیلی داسان جالبی بود
فک کنم ی چیزایی تو کتاب ادبیات پیش داشتیم از این داستان ها
مخصوصا اونجا که گفت هنر خوار گشت
اول اعصاب معصاب داغون و جنگ و دعوا بعد فضای عشقولانه
ولی به نظرم اگه تو دو سه قسمت اینو میزاشتین بهتر بود
البته صرفا پیشنهاد بود
سپاس
سلام عزیزم
ببخش که دیر آمدم
سال نوت مبارک
شاد وپیروز باشی
ممنون دوست عزیز.
سپاس از شما ...
موفق و پایدار باشید ...
پاینده ایران ...
ممنون
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه رد پایی نیست
من همینم...



نه چشمای ابی دارم نه کفشام پاشنه دارن
همیشه کتونی میپوشم روی چمنا غلت میزنم
بلد نیسم کیف مجلسی دست بگیرم فقط ی کوله
میندازمو شال گردنو میزنم بیرون
نگران پاک شدن رژلب و ریملم نیسم
عشوه ریختنم خوب یادم ندادن
لاک ناخونم از هزارمتری دادنمیزنه
گاهی از فرط غصه بلند داد میزنم
بعضی ادمای اطرافمو با دنیا عوض نمیکنم
راسشو بخای اهل پارتی شبونه نیسم ولی تا دلت بخاد
شبا بیداری کشیدمو با خدا حرفیدم
بلدم نیسم تا صبح با گوشی پچ پچ کنم و بگم دوست دارم
وقتی حالم ازت بهم میخوره ولی اگه بگم دوست دارم
دوست داشتنم حد و مرز نداره
من خالصانه همینم
تکرار کن
تکرار کن ، فراغت را و رهایی را
تکرار کن
خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
که صیادی در میان نبوده است جز باد
تکرار کن
پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من
جز دل ابرها
آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
تکرار کن
نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
تکرار کن
پرپر شدن را و شکفتن را
تکرار کن
خزان شدن را و رستن را
تکرار کن
غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را
تکرار کن
پیشانی خونی همگنان معصوم را
تکرار کن
جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد
و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر
که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
تکرار کن
نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
و بشکن بالهایی را
که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند
بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین
بر گرد آشیانه ی خود
سرگردانی و دریغ آرمیدن را
به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
تکرار کن
استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
تکرار کن
لحظه های بازنیافتنی را
خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت
تا ساقه های شاداب
زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
تا رویش علف ها را
با کف پاهای عریان احساس کنم
تا تپش قلب کوچک پروانه را
بر سینه ی کرم غنچه بشنوم
تا چشم انداز احساس های گوارا را
با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک
حصار رضایت کشم
تا زندگی را بپذیرم
تا به مرگ نیندیشم
تا به هیچ نیندیشم
تا اندیشه ای نداشته باشم
تکرار کن
تا اشتباه نکنم
تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
تا ناهشیار و بی اعتنا
کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم
تا به افق ننگرم
و دریای جیوه را
با همه نرمی و تلاطم
زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
تکرار کن
و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
تکرار کن
مرا تکرار کن
آمین
دلم گرفته یک شعر برایم بگذارید به انتخاب خودتان
چشم.
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گم اندر گم
کنار سایهی قندیلها در غار رؤیایت
خیالی ، وعدهای ،وهمی ، امیدی ، مژدهای ، یادی
به هر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهای
بزرگ خواهر مهراندیشم درود
کاستی های کمینه برادرت را به بزرگواریت ببخش
سال خوبی را برایت آرزو دارم
ممنون که مرا یاد میکنی
سپاس از مهر شما
سلام ودرود به شما
تمام این داستان ها و اشارات همگی برای تنبیه وجدان ماست که بدانیم همه وقت ضحاک ها هستند و بیدادمی کنند و این ماییم که باید فریدون زندگی خویش باشیم و هرکدام کاوه ای ... ازاینکه دنبال قهرمان باشیم و منجی برحذرباشیم متاسفانه ایرانی باآن فرهنگ متعالی که به خوبی درشاهنامه متجلیست امروز چشمش به دست منجی و نجات دهنده است بی آنکه بداند دربرابرفرد و جامعه مسئولیت اجتماعی و فردی دارد ... شادباشید
ممنون از نظرات ارزشمندتان.
کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیم شامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلبها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش میشد در سکوت دشت شب
ناله غمگین باران را شنید
بعد دست قطره هایش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشید
روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت
با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت
در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت
عشقِ "حافظ" بود و با "شاخ نباتش" زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت
شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید "چال"ی داشت
گوشه ای تا صبح حالِ "منزوی" را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت
"زندگی می گفت:باید زیست...باید زیست"*...اما آه...
آخرین آغوشمان در باد...بغضی داشت...حالی داشت...!
صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار
دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...
من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار
هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار
گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار
تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…
از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار
گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار
صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند
در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...!
من شمارالینک کردم
شماهم اگه دوست داشنیدمن رولینک کنید.
با افتخار لینکتون کردم دوست عزیز.
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
گاهــــی دور از چشـــمِ ابـــرها
هـــم می تــــوان عاشــــق شـــد
می توان بغض کرد ، می توان باریــــد
گاهـی دور از چشــمِ مداد رنگـــی ها
هـــــم مـــی تـــــــوان نقـــــاش شـــــــد
می توان آسمان داشت ، می توان آبی شد
امـــــا گاهـــــی دور از چشـــــمِ گذشتـــــــه
نمی توان امروز را پشت هیچ فردایی پنهان کرد
سلام
مگه ادامه مطلب نرفتی؟؟؟
اون پستم سر کاری بود
شعرناب .::. سایت ادبی شعرناب
WWW.SHERENAB.COM
مجموعه اشعار شاعران معاصروجوان،بزرگترین سایت ادبی شعر و ادب فارسی.نقد تخصصی،داستان،شعر کوتاه،شعر نیمائی ،سپید،کلاسیک،غزل و افراغ اندیشه و غیره...
حیف که من ذوق شعر گفتن ندارم.
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد ان دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است وبی بنیاداز این فرهادکش فریاد که کردافسون ونیرنگش ملول ازجان شیرینم
ز تاب اتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد وساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث ارزو مندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است انکه تدبیر و تحمل بایدش
تکیه بر تقوی ودانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
باچنین زلف ورخش بادا نظر بازی حرام هرکه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید این دل شوریده تا ان جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی اواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
سلام و درود بر دوست گلم
آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم[گل][گل]
[گل][گل]
خدمت میرسم.
دگرگونه بهاری سبز روزی میرسد از ره
اگرچه خانه ی ما وامدار صد زمستان است
(س.ک)
درود بر دوست
خوشحال میشم سر بزنید
چشم.
سلام فریناز
نیستی؟؟؟؟؟
هستم
فرقی نمی کند چطور بودنش,
دور یا نزدیک بودنش,
خندان یا اخمو بودنش ..
همین که هست دلگرمی من را کافیست ....
اومدم تشکر کنم از شما
قدر مهربونی هاتونو بدونید
همین
سپاس
خسته ام …نه از راهی که آمده ام…یا از انتظاری که گاه امانم را میبرد…خسته از تکرار ندیدن… “تو”…
منم
در دل من چیزی است ،
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم ،
که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ،
بروم تا سر کوه ،
دورها آوایی است ،
که مرا می خواند.
سهراب سپهری..........
سلام و درود.
چه داستان زیبائی بود.
میشه لطف کنید وداستان ضحاک و فریدون هم بگذارید؛البته اگراشتباه نکنم فریدون یک جنگجوئی بوده که در زمان ضحاک میزیسته !!!!!{این مطلب شنیدم }
در هرصورت ممنونم از دقت وظرافتی که برای انتخاب داستانها انجام میدهید.
با تقدیم احترام.
سپاس.
این داستان را قبل آورده بودم در این آدرس:
http://ferdosi-toosi.blogsky.com/1392/02/26/post-11/
آه اَستـ خیابان به خیابان به لَبم
از این هَمه بی تفاوتی در عَجبَم
تو مثل مُسافری که دیرش شُده اَست..
مَن مِثل چِراغ قِرمِز نیمه شَبم !
عالی بود ممنونم

ممنون از لطفتان.
شما با تقلاتان نشان میدهید ایران بیشتر از 1400سال تاریخ دارد بینهایت سپاسگذارم
درود
من هم از توجهتان ممنونم