ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نامه نوشیروان به پسر قیصر و پاسخ او
به کسری خبر رسید که قیصر مرد و تاج و تخت را به پسرش سپرد . کسری ناراحت شد و
پیکی را با نامه نزد قیصر جدید فرستاد و در نامه گفت : خداوند عمر تو را طولانی کند . هر موجودی پایانش مرگ است و این دنیا فانی است که ما از آن گذر میکنیم چه قیصر چه خاقان وقتی زمانش سر برسد می میرد . شنیدم که جانشین پدر شدی . از اسب و سلاح و سپاه و گنج هرچه لازم داری از ما بخواه . پیک نزد قیصر رفت و پیام را داد. قیصر که خام و بی تجربه بود رفتار خوبی با فرستاده نکرد و یک هفته او را معطل نمود و بعد او را به حضور پذیرفت و گفت : من فرمانبردار کسری نمی شوم . او دشمن من است اما تو فعلا نزد کسری به خوبی سخن بگو تا به نیت من پی نبرد . فرستاده خلعت و هدایا را داد و نزد کسری رفت و حقیقت را به کسری گفت . کسری خشمگین شد و آماده نبرد با قیصر جدید روم شد . به قیصر خبر رسید که لشکر خشمگین ایران به سوی روم روانند . رومیها هم تدارک جنگ سختی را دیدند و سپاهی آماده کردند و حصار دژ سقیلا را درست کردند . جنگ سختی درگرفت و در عرض دو هفته سی هزار رومی را به اسارت گرفتند . جنگ همچنان ادامه داشت که درم برای تهیه سوروسات جنگ کم آوردند . شاه به بوذرجمهر گفت که عده ای را بفرستد تا پول و تجهیزات بیاورند اما بوذرجمهر گفت : راه دراز است و فرصت کم است بنابراین بهتر است که از بازرگانان و دهقانان محلی پول قرض کنیم و بعد به آنها بدهیم . پس کسی را فرستادند تا از مردم وام بگیرد . کفشگری گفت : من تمام مخارج جنگ را به عهده میگیرم و در عوض پسرم را به فرهنگیان بسپرید تا علم بیاموزد . پول را نزد شاه آوردند و داستان کفشگر را بازگو کردند . شاه خدا را سپاس گفت که در سرزمین من یک کفشگر اینچنین ثروتمند است اما پولش را پس بدهید که فرزند کفشگر لایق دبیری دربار نیست . شب هنگام فرستاده ای از سوی قیصر به نزد شاه آمد و به همراهش چهل فیلسوف رومی بود و با هرکدام سی هزار دینار آورده بود . فرستاده گفت : ای شاه، قیصر جوان و خام است و پدرش مرده است و بی خبر از اصول جهانداری است . ما همه خراجگزار تو هستیم و روم و ایران همه از آن توست . اگر جوانی نارسیده سخنی بیهوده گفت شاه نباید از او کینه به دل بگیرد . باج روم را مانند سابق برایتان میفرستیم . نوشیروان خندید و گفت : اگر خرد ندارد باید زبانش را از حلقومش درآوریم و روم را با خاک یکسان کنیم . فرستادگان به چاپلوسی پرداختند و گفتند : ای شاه گذشته را فراموش کن. به خاطر ناراحتی و رنجی که شاه برده است ما ده چرم گاو دینار آوردیم . بدینسان پیمان آتش بس بسته شد و شاه به سوی تیسفون رفت .
درود دایی جان
صبحت زیبا دلت شاد لبت خندان ای زن وطن دوست
باز عالی عالی عالی دست میزاد دایی جان
ممنون
سلام...
قشنگ بود
ممنون ازتبریکت
خواهش می کنم
فرینازچندتاسوال دارم اصلافضولی و ...نیست
اما برام مهمه...
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
شاعر : شهرام وفائی
خواننده : ویگن»
آلبوم : به یاد تهران
مراببوس
مراببوس
برای آخرین بار تو را خدا نگهدار
که می روم به سوی سرنوشت
بهار من گذشته گذشته ها گذشته
من ام به جستجوی سرنوشت
در میان طوفان هم پیمان با قایق ران ها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها
به نیمهء شبها دارم بایارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
آه آه
شب سیه سفر کنم ز تیره ابر گذر کنم
نگه کن ای گل من سرشته غم به دامن برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا آن برق نگاه تو اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مراببوس
مراببوس
برای آخرین بار تو را خدا نگهدار
که می روم به سوی سرنوشت
بهار من گذشته گذشته ها گذشته
من ام به جستجوی سرنوشت
-----------------------------------
خواننده : گل نراقی و ویگن
مراببوس ....
مراببوس ....
برای آخرین بار....
تو را خدا نگهدار
که می روم به سوی سرنوشت
بهار من گذشته ....
گذشته ها گذشته
من ام به جستجوی سرنوشت
در میان طوفان هم پیمان با قایق ران ها ....
گذشته از جان باید بگذشت از طوفان ها ....
به نیمهء شبها دارم بایارم پیمانها ....
که برفروزم آتشها در کوهستانها ....
شب سیه سفر کنم ....
ز تیره ابر گذر کنم ....
نگه کن ای گل من ....
سرشته غم به دامن....
برای من میفکن ....
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دخترزیبا آن برق نگاه تو اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
ستاره مُرد .....
سپیده رفت ....
چویک فرشته ماتم ...
نهاده دیده برهم ....
میان پرنیان درود اوست ....
به آخرین نگاهت ....
نگاه بی گناهت ....
سرود واپسین سرود اوست ....
بین ....
که من از این پس دل بر راه دیگر دارم ....
به راهی دیگر شوری دیگر در سر دارم
زصبح روشن آیاخواهم دل بردارم ....
که عهدی خونین با صبحی روشنتر دارم .... آه
به روی اونگاه من ....
نگاه او به راه من ....
فرشته سار زیبا ....
برماتمدل ما ....
در آسمان هم آوا ....
دخترزیبا ، همچون شبنم گلها ، با برگ شقایقها
بنشین بر بال باد سحر ....
دخترزیبا آن برق نگاه تو اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرسی. عالی بود .
خدا بیامرزه ویگن را.
سلام مهربانوی ایرانی
عصر ادینه ات به خیر
داشتم این اهنگ رو که خیلی دوستش دارم گوش میدادم
متنش را برات نوشتم
خیلی لطف کردی .
ممنون.
زیبا بود...این دفه کوتاهتر بود با دقت خوندمش....
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت.
خیلی مواظب باش!!!
اگه باشنیدن صداش دلت لرزید…
اگه از بدی هاش فرار نکردی و موندی…
دیگه تمومه…!!!
اون شده همه ی دنیـــــــــــــــــــات
پیامبر اکرم (ص) :
هر کس پایان سخنش صلوات بر من و علی (ع) باشد به بهشت وارد می شود...
سلام
برام خیلی جالبه یه خانوم اینهمه به تاریخ ایران وبخصوص شاهنامه علاقه داشته باشه...
دوس دارم سن(جرم سنگینیه البته!!)وتحصیلات وشغل شماروبدونم
درصورتی که صلاح بدونین...
نگیدهم حق میدم مشکلی نیس
ببخشید
درود سورنای گرامی

من یه پیردختر44 ساله هستم.
لیسانس ادبیات فارسی دارم.
بازنشسته هم هستم.
شاهنامه را دوست داشتم و به همین خاطر از 22 سالگی به فکر منثور کردن شاهنامه افتادم تا جوانهای مملکت را با داستانهای آن آشنا کنم.
امیدوارم کنجکاویت رفع شده باشه
درود .
حقیقت همان دروغیست که بارها تکرار شده است . ( هیتلر )
اما دروغ را باور نداریم و باور نخواهیم کرد .
صفحه وبلاگ ( وب سایت ) شما را دیدم ،البته دیدن وبلاگ شما معیارهایی داشت و خشنود شدم .
قرار نیست عمری و عمری و عمری به ویرانه های باقیمانده از تخت جمشید چشم بدوزیم و بگوییم این و آن بودیم .
کنشی باید در کار باشد ، کنشی در مسیر شناساندن تاریخ قدیمی ترین کشور جهان به جهانیان و ابتدا به خودمان .
اهداف بلندی را می پیمایم ، سالهاست که روی این اهداف کارهای تئوری شده ، اکنون از شما دعوت دارم در گروه بزرگی که به زودی کار خود را آغاز خواهد کرد ، همراه شوید ؛ اهدافی از زیر شاخه تاریخی و کارهای مختلف را انجام خواهیم برد اما کارهایی که سودمند باشد و ما را به اهداف نزدیکتر سازد .
اگر مایل بودید در این عرصه قدم بنهید لطفا خودتونو معرفی کنید و آدرس سایت یا وبلاگ (ها) خودتان را به همراه شماره موبایل بفرستید ، تا به زودی کار بزرگی که چشم همگان را به خود می دوزد را آغاز کنیم :
hamidreza.taheri1996@yahoo.com
سپاس .
بدرود.
درود دوست گرامی
دقیقاً متوجه نشدم چه کاری مد نظرتون است.
من تجربه خوبی در کارهای گروهی ندارم چون همیشه این کارها به بن بست ختم میشه و نیمه کاره میمونه.
من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
از درونم یک نفر شب غصه خواری میکند
بی تو این چشمان من شب زنده داری میکند
می روی گاهی زیادم بی دلیل
خاطراتم ناخودآگاه گریه زاری میکند
تا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنم
نام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کند
تا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن من
لحظه های عمر من لحظه شماری می کند
یوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده است
مصر ِ قلبم از نبودش بی قراری می کند
چیده ای با دست خود این سیب ِ کال زندگی
در خیالش عمر من غم را فراری میکند
فریناز واقعا شما مجردی من فکر کردم که متاهل هستی
گره زندگی ام با رفتنت باز نشد
بعد از آن لحظه ی تلخ شبانه هام راز نشد
همه عمر حسرت یک همسفر در جاده ی عشق
به دلم ماند و کسی با دل هم آواز نشد
این شکلک ها یعنی چه فریناز خانم
یعنی میدونم خیلی مسخره است ولی همینه که هست
باور نمی کنم به خدا راستش بگو چرا سر نمی زنی
گفتم دیگه !
نمی دانم فریناز اخه چرا
سلام فریناز
ببخش سوال خصوصی کردم
چه نزدیکیم به هم
منم 42 سالمه
ادبیاتو خیلی دوس دارم
رشتم انسانی بود نمراتم عالی بود تو ادبیات ولی به دلایلی تاریخ خوندم که اونم جدای ازادبیات نیس
دوستون دارم
بای
----------------------------------------------------
چرااین اطلاعاتو عمومی کردی دوس نداشتم مجبورتون کنم خصوصی میذاشتین
مشکلی نیست برادر من
هیچ حساسیتی روی سنم ندارم
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
ممنونیم که به ما سرمیزنید موفق باشید
سپاس
فریناز خانم هیچی به من نرسیده شعر
با چند غزل از حافظ و چند سرود از زرتشت
به روزم
و چشم به راه شما[گل]
خدمت میرسم.
سلاااااااااااااام
باز داستان زیبای دیگر
درود بر بانوی پرتلاش
سپاس
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
من و یاد تو و یک سینه تنگ
شبی تار و سهتاری خسته آهنگ
کمی با چشمهایم مهربان باش
مزن ای دوست بر آیینهات سنگ
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
تو هیچ پیر هم نیستی مثل یه خورشید می درخشی مانند نوشته هات تازه ی تازه ای اینطوری نگو
یک دختر با فهم وکمالاتی وبا همه دخترا فرق داری
ممنون عزیز دلم.
تو رو دارم غم ندارم
سلام و درودبه شما
مطالبتان واقعا خواندنی و زیباست مخصوصا نمایش جامعه طبقاتی باستان به خوبی درآن دیده میشد ... ممنونم اززحمات شما
سپاس از توجهتان
سلام خانمی
ختم صلوات این هفته رو گذاشتم
منتظر حضورتم
اگر کسی حاجت مهمی داشته باشه در مکان خلوتی بنشیند
بدون اینکه با کسی صحبت کند (پانصد و سی بار) این صلوات را بفرستد.
اَ للّهُمَّ صَـَـلِّ عَلی فاطِـمَـةََََ وَ اَبیهاوَ بَـعْـلِهاوَ بَنیها بِعَـدَدِ ما اَحاطَ بِه عِـلْمُکْ
حاجتش برآورده میشود ان شاء الله.
خدمت میرسم.
سلام سپاس ازشما راستی درچند مورد به نام کرد وکردان ویاگردان درشاهنامه اشاره شده نظرفرمایید.
درود
من در این مورد تحقیقی انجام ندادم اما مهمترین جایی که از کردها در شاهنامه صحبت شده است در داستان ضحاک ماردوش است.
دو مرد پاک نژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روندتا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی می آمیختند و جوان دیگر را از مرگ می رهانیدند و بدین سان هر ماه سی مرد از مرگ نجات می یافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا می کردند تا کسی به آنها دست نیابدو اکنون کردها همه از نژاد همان مردانند .
ترکم نکن بی تو نمی تونم
من زندگی مو به تو مدیونم
من بی تو احساس بدی دارم
من بی تو حرفشو هم نزن جونم
من بی تو بی قرارم وتو خونسردی
انگار نه انگار عاشقم کردی
گریم گرفته از دستت داغ کردم
من گریه کردم تا تو برگردی
بر گرد آخه این جاده بن بسته
این جاده با تنهایی هم دسته
عشق و تو قلبت مومیایی کن
تا بغض این دیونه نشکسته
یه نظرم نیست چرا
پراز تنهاییم ای کاش بودی
که داره زندگیم از دست میره
ی اهنگی گذاشتم که میدونم
اگه گوشش کنی گریت میگیره
صدام از گریه دیشب گرفته
دارم میمیرم از دیوونه حالی
با اشکام باز مهمونی گرفتم
همه چی هست فقط جای توخالی
آینه را به تنهایی دوست نداشتم
آینه را در آینه دوست داشتم
گفته بودند:
عمر آفتاب از مهتاب
بیشتر است
آفتاب را در خانه حبس کردم
در مهتاب
کنار باغچهی انبوه از ریحان خفتم...
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
بیا آخرین شاهکارت را ببین مجسمه ای با چشمانی باز
خیره به دوردست ، شاید شرق ، شاید غرب
مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق
مفعول یک تاوان
خرده هایش را دارد باد می برد
و او
فقط خاطراتش را بغل گرفته
بیا
آخرین شاهکارت را ببین
مجسمه ای به نام « من »
اگه بزاره روزگار از زندگیت می رم کنار
می رم که ثابت بکنم
عاشقتم دیوونه وار
تو گریه های زاروزار
سپردمت به روزگار
این ازخودم گذشتنو پای خواطر خواهیم بزار
دوست نازنینم فریناز جان.
به داشتن دوستی مثل تو افتخار می کنم.
سر فرصت می یام و میخونمش عزیزم.
کارهات مثل همیشه عالیه
در پناه حق باشی
درود.
زیبا بود. این بار کوتاه بود و با حوصله و شور و شوق خوندم. اینجوری باشه از دید من بهتره.
پاینده باشید.
بدرود.
نشسته شقایق تنها
بر چکاد کوه
قلم فیلسوف شاعران
چه کوچک است...53
از چه تکرار ساعتها
از این بیهوده بودنها
بی تاب ماندنها
از این رنگین کمان سرد آدمها
من از مرگ همین باور و رویاها
پریشانم...53
" من از عالم تو را تنها گزینم "
" روا داری که من غمگین نشینم "
عااااااالی بود عزیز دلم مثل همیشه
سلام وبتون خیلی قشنگه,به من هم سر بزنید و نظرتون رو بگید اگر مایل بودید تبادل لینک کنیم.ممنون میشم از شما
چشم
سلام و درود
نکنه جای دیگه ای میفرستید پای ماحساب می کنید؟ ... شوخی کردم ...ممکنه اشکال ازسیستم شماباشد یا اشتباهی درارسال رخ داده نمیدونم هرکامنتی ازدوستان برسه باکمال میل درج میکنم ... موفق باشید
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش می شد دفتر تقدیر عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت