داستان هفت خوان اسفندیار
کنون زین سپس هفت خوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می پردازد و میگوید :
همه پهلوانان و گردن کشان
که دادم در این قصه زیشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
منم عیسی آن مردگان را کنون
روانشان به مینو شده رهنمون
- خوان اول : کشتن اسفندیار دو گرگ را :
اسفندیار به همراه گرگسار به سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت : ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ دهی ، تمام توران را به تو میدهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دو نیم میکنم . گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست ؟ چند راه به آنجا میرود و کدام بی گزند است و چند فرسنگ است ؟ چقدر سپاهی آنجاست ؟ گرگسار گفت : سه راه تا آنجا هست که یکی سه ماهه به آنجا میرسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است . راه دوم دوماهه به آنجا میرسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است . راه سوم در یک هفته به مقصد میرسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است . وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و پر از سلاح و سپاهیان است و اطرافش آب و رود فراوان است و اگر کسی صدسال در دژ بماند احتیاجی به بیرون پیدا نمی کند . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید ، گفت : ما باید از راه کوتاه برویم . گرگسار گفت : کسی تا کنون از هفت خوان نگذشته است و همه مرده اند . اسفندیار گفت : حال می بینی که من می گذرم حالا بگو ابتدا با چه چیز مواجه میشوم؟ گرگسار گفت : ابتدا دو گرگ نر و ماده بزرگ مانند دو فیل با شاخهایی چون گوزن و دندانهایی بزرگ چون عاج فیل هستند . اسفندیار دستور داد تا دست بسته او را به خرگاه ببرند . وقتی خورشید سرزد اسفندیار به برادرش پشوتن گفت : مراقب لشکر باش چون من از گفته های گرگسار مشوش هستم . من جلو میروم و شما از پشت سرم بیایید . پس خفتان پوشید و سوار بر اسب شبرنگ شد و وقتی به نزد گرگها رسید آنها به او حمله بردند و اسفندیار شروع به تیراندازی کرد و آنها مجروح شدند سپس با شمشیر زهرآگین سرشان را برید و از اسب پیاده شد و نزد خدا به سپاسگزاری پرداخت . وقتی سپاه به او رسیدند شاد شدند و به خوردن و آشامیدن پرداختند ولی گرگسار ناراحت و عصبانی بود .
- خوان دوم : کشتن اسفندیار شیران را :
دوباره گرگسار را آوردند و سه جام می به او نوشاندند و خوان بعد را پرسیدند . او گفت : در منزل بعدی با شیر برخورد میکنی که نهنگ هم از پس او برنمی آید و عقاب هم در آن راه از ترس او نمی پرد . اسفندیار خندید و گفت : فردا خواهیم دید . هوا که تاریک شد حرکت کردند و وقتی خورشید سر زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و به نزد شیران رفت . یک شیر نر و یک شیر ماده بود پس با شمشیر به شیر نر زد و او را به دو نیم کرد ، شیر ماده ترسید اما جلو آمد پس تیغی بر سرش زد و سرش را قطع نمود سپس نزدیک آب رفت و سروتن را شست و از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی لشکریان رسیدند و برویال شیران را دیدند بر او آفرین گفتند و بساط غذا را چیدند .
- خوان سوم : کشتن اسفندیار اژدها را :
سپس اسفندیار دستور داد تا گرگسار را نزد او آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را پرسیدند و او گفت : اژدهایی دژم نزدت می آید که از دهانش آتش بیرون می آید و مانند کوه خارا است اگر برگردی بهتر است . اسفندیار گفت : خواهی دید که اژدها از تیغ من رهایی نمی یابد . پس دستور داد تا یک گردون چوبی ساختند و تیغهایی در آن قرار دارند و صندوقی نیز خواستند تا اسفندیار در آن قرار گیرد و دو اسب هم در جلو قرار داشت . وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند و وقتی خورشید سر زد دوباره از سپاه جدا شد و سپاه را به پشوتن سپرد. اژدها وقتی صدای گردون و اسبها را شنید جلو آمد و دهانش را باز کرد و گردون و اسبها را فرو برد و تیغها به کامش فرورفتند پس اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر به مغزش کوبید به طوریکه اژدها دود زهرآگینی از سرش بلند شد و اسفندیار از آن دود بیهوش شد . وقتی پشوتن و لشکریان رسیدند از دیدن این صحنه ترسیدند و ناله سردادند و فکر کردند که اسفندیار مرده است . پشوتن گلاب بر سرش ریخت و اسفندیار چشم بازکرد و به لشکریان گفت : زخمی نیستم ، از دود زهرآگین او بیهوش شدم . پس سروتن شست و به سپاس خدا پرداخت .
- خوان چهارم : کشتن اسفندیار زن جادو را :
اسفندیار ، گرگسار را فراخواند و سه جام می به او داد و منزل بعدی را پرسید . گرگسار گفت : در منزل بعد با زن جادوگر روبرو میشوی . او اگر بخواهد بیابان را چون دریا می کند و شاهان او را غول می نامند . بهتر است برگردی و به جوانی خودت رحم کنی اما اسفندیار نپذیرفت و وقتی شب شد سپاه حرکت کرد و صبحگاه اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و با خود جام می و طنبور برد . بیشه ای چون بهشت دید که درختان بسیار داشت و در جویهایش گلاب روان بود پس لب چشمه نشست و به طنبور زدن مشغول شد و خواند : از شر ببر و اژدها خلاصی ندارم و پریچهره ای نمی یابم . زن جادوگر صدایش را شنید و با همه زشترویی خود را به صورت زیبایی درآورد و به نزد اسفندیار رفت. اسفندیار به بازویش زنجیری داشت که زردشت از بهشت آورده بود ، آن را به گردن انداخت و به زن جادوگر گفت : تو بر من چیره نمی شوی پس صورت اصلیت را نشان بده . ناگاه پیرزنی سیاه چهره دید پس خنجر را بر سرش فرود آورد و او را هلاک کرد . وقتی او مرد آسمان تیره شد و ابر و باد سیاهی بوجود آمد که خورشید هم دیده نمی شد . پس از مدتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و از پیروزی او شاد شدند و اسفندیار به سپاسگزاری از یزدان پرداخت .
- خوان پنجم : کشتن اسفندیار سیمرغ را :
اسفندیار ، گرگسار را آورد و سه جام می به او داد و خوان بعدی را پرسید و او گفت : در این منزل کوهی می بینی که مرغی بر آن فرمانرواست و او مانند گرگ و جادوگر نیست و بسیار قوی است و دو بچه هم دارد . اسفندیار خندید و گفت : او را شکست میدهم . شبانگاه سپاهیان راه افتادند و وقتی سپیده زد اسفندیار سپاه را به پشوتن سپرد و خود حرکت کرد و اسب و صندوق و گردون را با خود برد . وقتی به کوه رسید سیمرغ از دور گردون و صندوق را دید ، خواست تا گردون را با چنگ بگیرد که تیغها پروبالش را زد و او نیرویش را از دست داد و سست شد . وقتی بچه هایش این صحنه را دیدند از آنجا پریدند و رفتند . اسفندیار از صندوق درآمد و با شمشیر او را کشت سپس از خداوند سپاسگزاری کرد . وقتی پشوتن و سپاهیان رسیدند و آن صحنه را دیدند شاد شدند و جشن گرفتند .
- خوان ششم : گذشتن اسفندیار از برف :
گرگسار را پیش آوردند و سه جام می به او دادند و خوان بعد را جویا شدند . او گفت : فردا کار بزرگی پیش روست که در آن گرز وکمان به کارت نمی آید و آن اینکه برف زیادی می آید و تو و لشکرت را مدفون می کند . بهتر است که بازگردی . ایرانیان ترسیدند و از اسفندیار خواستند تا برگردد اما او گفت : من ترسی ندارم شما از سخنان این ترک تیره روز ترسیده اید ؟ پس چرا به دنبال من می آیید ؟ اگر می خواهید برگردید . خداوند یار من است . ایرانیان پوزش خواستند و وقتی هوا تاریک شد به راه افتادند . هوا که روشن شد به جای خوش آب و هوایی رسیدند و خیمه زدند . ناگهان تندبادی وزید و هوا تاریک شد و برف شدیدی بارید . سه روز و سه شب گذشت و هوا به شدت سرد بود . اسفندیار به پشوتن گفت : در این راه زور بیفایده است پس به درگاه خدا زاری کنید تا این بلا از سرمان رفع شود . پس چنین کردن و ناگاه باد خوشی وزید و هوا خوب شد . شب هنگام به راه افتادند ناگهان صدای رعد از آسمان برخاست . اسفندیار گفت : تو گفتی اینجا آب نیست پس این صدای چیست ؟ او گفت : چهارپایان جز آب شور نمی یابند و یک چشمه آب زهرآگین هم هست .
- خوان هفتم : گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:
وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت : چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست ؟ گرگسار گفت : جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم ، چرا باید به تو کمک کنم ؟ اسفندیار خندید و گفت : اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می کنم و پادشاهی توران را به تو میدهم . گرگسار شاد شد . اسفندیار پرسید : چگونه باید از این آب گذشت ؟ او گفت : با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا باز کنی آب افسون میشود و راهت باز میگردد . چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند ، جشنی گرفتند سپس اسفندیار ، گرگسار را آورد و گفت : حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم . سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت . همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم میکشم و زنان و کودکانشان را اسیر میکنم . گرگسار عصبانی شد و گفت : امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دو نیم شوی . اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به دریا انداخت سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند . وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت . دو ترک با چهار شکاری دید پس آنها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است ؟ آنها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند : صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست . اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می آیند . اسفندیار آنها را کشت و به سوی پشوتن رفت و گفت : این دژ به سالیان دراز هم به دست نمی آید مگر اینکه چاره ای بیندیشیم . باید دست از جان بشوییم . تو مراقب باش و من مانند بازرگانان به داخل دژ میروم . تو همیشه یک دیده بان قرار بده و اگر او دود دید و یا در شب آتش دید ، بدانید که کار من است ، سپاه را به پا کن و درفش مرا بپوش و در قلب سپاه بایست و گرزگاوسر مرا در دست بگیر تا فکر کنند تو اسفندیار هستی . سپس ساروانی با صد شتر سرخ مو به همراه بار و دینار و دیبا و گوهر و هشتاد صندوق به همراه برد . در صندوقها صدوشصت مرد جنگی پنهان نمود و درش را بست و بیست تن از نامدارانش را با لباس بازرگانی با خود همراه کرد و به سوی دژ به راه افتاد . نگهبان دژ گفت بارت چیست ؟ او پاسخ داد : نخست بگذارید شاه ارجاسپ را ببینم و دیدگانم بینا شود پس طاس پر از گوهر و دینار و چندین نگین لعل و فیروزه با یک اسب و ده تخته دیبای چین و حریر و مشک و عبیر با خود همراه کرد و به نزد ارجاسپ رفت و گفت : من پدرم ترک است و بارهایم را از توران به ایران و برعکس می برم . کاروان شتری دارم از جامه ها و گوهر و مشک و ... . فروشنده هستم . اگر اجازه دهید کاروان را به داخل آورم . ارجاسپ قبول کرد و کلبه ای در دژ به او داد که اطراف آن بازارگاهی بود . او خریداران زیادی پیدا کرد . صبح به ایوان شاه رفت و از دینار و مشک و لباس با خود برد و به ارجاسپ گفت : هرچه از بارهای من می پسندی بگو تا برایت بیاورم . شاه شاد شد و خندید . اسفندیار خود را خراد معرفی کرد . شاه گفت : تو هر وقت خواستی می توانی به درگاه من بیایی و لازم نیست دربان تو را جستجو کند . سپس از رنج راه و از سپاه ایران پرسید که او گفت : پنج ماه است که در راهم . ارجاسپ پرسید از اسفندیار و گرگسار چه خبر داری ؟ او گفت : هرکسی چیزی میگوید . یکی میگوید که او سر از فرمان پدر کشیده است و یکی میگوید او از هفت خوان به جنگ شما می آید . ارجاسپ خندید و گفت : امکان ندارد . چندروزی در آنجا به تجارت مشغول بود . وقتی خورشید پایین آمد و خریداران او تمام شدند ، اسفندیار دو خواهرش را دید که کوزه بر دوش به آنجا آمدند . اسفندیار رویش را پوشاند . آنها از او میخواستند از ایران به آنها خبر دهد و بسیار ناراحت بودند و از وضع خود شکوه میکردند . اسفندیار غرید که من فروشنده ام و با گشتاسپ و اسفندیار کاری ندارم . وقتی همای او راصدای او را شنید ، او را شناخت اما به روی خود نیاورد . اسفندیار فهمید که هما او را شناخته است پس گفت : من برای نجات شما و به خاطر نام و ننگ به اینجا آمدم ، یک مدتی ساکت باشید و حرفی نزنید پس نزد ارجاسپ رفت و گفت : دریایی در راهم بود ناگاه گردبادی درگرفت و ما از جان خود قطع امید کردیم و من نذر کردم که اگر زنده به خشکی برسم مهمانی بزرگی در آنجا بدهم اما خانه من تنگ است اگر ممکن است در کاخ مهمانی را برگزار کنیم . شاه نیز شادمانه پذیرفت و مهمانی بزرگی به راه انداختند و همه مست و مدهوش شدند . شب اسفندیار آتش افروخت و دیده بان به پشوتن خبر داد و آنها به سمت دژ راه افتادند . ارجاسپ خفتان جنگ پوشید و به کهرم گفت تا لشکر را هدایت کند و به طرخان گفت : تو نیز برو و ده هزار نامدار با خود ببر و ببین که سرکرده آنها کیست و او نیز چنین کرد . جنگ سختی بود وقتی آذرنوش او را دید با شمشیر او را دونیم کرد ، کهرم دلش پرهراس شد و به سوی دژ رفت و به پدر گفت : سپاه عظیمی از ایران آمده است و سرکرده آنها اسفندیار است . ارجاسپ غمگین شد و به سپاهیان گفت که به سوی آنها بروید و بجنگید و کسی را زنده نگذارید . وقتی هوا تاریک شد ، اسفندیار جامه رزم پوشید و در صندوقها را گشود و به مردان جنگی آب و غذا داد و خواست تا مردانه بجنگند . پس آنها سه گروه شدند . یک قسمت میان حصار و یک قسمت بر در دژ و یک قسمت نیز با او همراه شدند و به سوی کاخ رفتند . ابتدا اسفندیار به سوی خواهرانش رفت و گفت : شما به بازار در کلبه من بروید . سپس به درگاه ارجاسپ رفت و همه بزرگانی را که می دید کشت . وقتی ارجاسپ از خواب بیدار شد ، خفتان رومی پوشید و با خنجر با اسفندیار جنگید . ارجاسپ زخمهای زیادی برداشت و بالاخره اسفندیار سر از تنش جدا کرد و دیگر کسی در آنجا همنبردش نبود پس در گنجها را مهر کرد و اسبهایی برگزید و سوارانش را بر آنها نشاند سپس دو اسب برای خواهرانش برد و آنها را روانه کرد و چند مرد را با ساوه آنجا قرار داد و گفت : وقتی ما از دژ خارج شدیم شما در دژ را ببندید و وقتی فهمیدید که من به لشکر رسیدم و سپاهیان ترک نیز به در دژ نزدیک شدند سر ارجاسپ را جلوی آنها بیندازید . وقتی سه قسمت از شب گذشت پاسبان داخل قلعه فریاد زد و گفت : زنده باد اسفندیار که شاه را به خاک انداخت و نام گشتاسپ را بلند کرد . کهرم ناراحت شد پس ترکان فکر کردند که بهتر است ابتدا دژ را از دشمن پاک کنند و سپس با لشکریان بجنگند . پس کهرم به سوی دژ رفت ولی لشکر ایران در پشت او بود . جنگ سختی درگرفت تا صبح شد سپس ایرانیان سر ارجاسپ را جلوی ترکان انداختند و ترکان ناله سردادند و پسران ارجاسپ گریان شدند . گیرودار شدیدی در رزمگاه بوجود آمد و اسفندیار و کهرم به مبارزه پرداختند . اسفندیار کمرگاه کهرم را گرفت و بر زمین کوبید و دو دستش را بست . لشکر کهرم پراکنده شدند و ایرانیان هرچه از ترکان یافتند ، کشتند سپس بر در دژ دو دار به پا کردند و اندریمان و کهرم را دار زدند سپس شهر را به آتش کشیدند . بعد از پیروزی اسفندیار نامه ای به گشتاسپ نوشت و به شرح جریان پرداخت . پس از چندی پاسخ نامه آمد که شاه از او تشکر میکرد و از او می خواست تا به ایران برود .
اسفندیار تمام دینارها را بین سپاهیان تقسیم کرد و گنجهای ارجاسپ را به سوی ایران برد . به همراه دو فیل کنیزک چینی و خواهران اسفندیار و پنج تن از پوشیده رویان اسفندیار و دو خواهر و دو دختر و مادرش را روانه بارگاه گشتاسپ کرد .
به سه پسر جوانش سپاهی داد و گفت : اگر کسی در راه سر از فرمان ما بپیچد سرش را ببرید . شما از طرف بیابان بروید و من از طرف هفت خوان می آیم و سر ماه همدیگر را می بینیم .
اسفندیار به سوی هفت خوان رفت و وقتی به جایی که سرد بود ، رسید هوا کاملا خوب بود . وقتی به ایران نزدیک شد دو هفته منتظر فرزندانش ماند تا اینکه آنها رسیدند و با هم به ایران رفتند . گشتاسپ به پیشوازشان رفت و پدر و پسر یکدیگر را در بر گرفتند . در ایران جشن به پا شد و به می گساری مشغول شدند .
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
ممنون خانمی که سر زدی .
بنظر میرسد وقتی که انسان ها از شفاف و صریح بودن دچار آسیب می شوند یا به نوعی از داشتن ابتدائی ترین حقوق محروم می شوند و یا برای رسیدن به قدرت و منزلت بر توانایی هاشون متکی نیستند و قانونی برای تمیز این موارد موجود نباشه زمینه برای این کار فراهم میشه.
اگر هر گلی به حد ساقه و برگ و ریشه و زمینی که توش پرورش پیدا کرده قانع باشه و در حسرت "ای کاش" های زندگیش دنبال دست اندازی به این و اون نباشه چقدر گل های زندگی زیباتر می شدند و گل وجود هر آدمی با صفا می شد.. سپاس از شما
فریناز خانم گرامی:
این پیوند که در باره ی وبلاگ "پدیده ی شوم پان-ترکیزم" فرستادید بسیار بسیار خوب، گسترده و روشنگرانه هست.
چنین هم هست درباره ی تازی ها و دیدگاه های واپسگرایانه و "پان-اَربیستی" آنها.
بی شَک این دو دیدگاه که پشتوانه ی نوین-استعماری نیز دارند دشمنان مردمان فلات ایران بشمار می روند.
مقاله ای هم که به تازگی در وبلاگم بزتاب دادم و شما بر آن دیدگاهی نوشتید همین کج-فهمی ها و تنگ-نظری ها را درباره ی ایرانیان و داشته های آنان آشکار می سازد. ترک ها و تازی ها دیر-زمانی است که چشم آزمندی به داشته های ما دارند.
سلام فریناز گرامی ام
این هفت خوان رستم سخت تر است یا هفت خوان اسفندیار؟
بسیار جالب بود سپاس از این همه قدرتت در نگارش
دستانت توانا وفکرت همیشه پرکار وقلمت همواره روان باد
به نظر من هفت خوان رستم یه چیز دیگه ست.
چقدر جالب در مورد هفت خوان رستم زیاد شنیده بودم نمیدونستم اسفندیار هم هفت خوان داشته جالب و مفید بود.
روزت بخیر و خوشی باشه فریناز عزیزم
باز هم داستان بسیار زیبایی رو نوشتین
سپاس از زحماتتان دوست عزیزم
سپاس
فریناز عزیزم
در مورد نوشتۀ حکاکی از شما دوست گرامیم فقط یک پیام به دست من رسیده که اون هم الان دیدم و تاییدش کردم ...
اگر پیام دیگه ای قبلا نوشته بودین حتما تایید میشد ...
اما من به شخصه همیشه چشن انتظار آمدن شما به وبم هستم ...
بله من هم فکر میکنم اشکال از بلاگفاست چون معمولا برای دوستان بلاگفایی که نظر میذارم بعضی وقتها ثبت نمیشه
تو بگو من بی تو چه کنم
در اینجا جای تو خالی است
دلم در هوای پروازی نو در اسمان
صبح و شب را میشمارد
سلام عزیزم
مطلب خوبی بود فکر میکنم هممون به نوعی این هفت خوان رو تو زندگیهامون طی میکنیم آرزو میکنم این هفت خوان واسه هممون باموفقیت و سربلندی به پایان برسه
مرغ آمین
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
سلام فریناز جان
برای نیره بانو چه اتفاقی افتاده
راستی در ققنوس لینک شدین
با افتخار
اینطور که به من گفته : حساسیت شدید گرفته بدجور . حالش زیاد خوب نیست ./
"دردهـــــایــــت را دورت نچــــین تا دیــــوار شوند
زیر پــــایت بگـــــذار تا پلــــه شـــوند . . ."
از میان اشک ها خندیده می آید کسی
خواب بیداری ما دیده می آید کسی
با ترنم با ترانه با سروش شور آب
از گلوی بیشه ی خشکیده می آید کسی...
درود فریناز گرامی
دوباره خوانی اون هم برا من لذت ویژه ی خودشو داشت.
سپاس از مهری که به پیشینه ی این سرزمین داری...53
ممنون از لطفت
بـا تـو بـودن را تـصـویـر کـردم… بـی تـو بـودن را، تـجـربـه! ایـن بـود سـهـم مـن از رویـا تـا واقـعـیـت … !!
دورد بر فریناز سخن ژرور و تاریخ دوست گل دختر این مدت نمی شد سری به این برادرت می زدی ولی اشکال ندارد صبح زیبایتان بخیر خوبی چه خبر
خانه دوست کجاست ؟
خانه دوست در دلهای شکسته است
در آبی بیکرانه دریا
در چشمان پر فروغ کودکی تنها
در آخرین ذره های امید
در اشکی فرو ریخته از معصومیتی پاک
خانه دوست کجاست؟
در عشق
در خشمهای فرو خفته در گلو
خانه دوست کجاست
ای یار ای یگانه ترین یار
سینه بگشای که قلب کوچک تو سرای جاودان منست
سلام گلم
هفت خوان اسفندیار رو نشنیده بودم
خیلی جالب بود
دوستت دارم
ممنون
کاش میشد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها
لحظه ی دیدار را تجدید کرد
──██────(▒)(▒)
──██───(▒)(♥)(▒)
─▄██▄▄█─(▒)(▒)
─── ─── ▄███▄
─── ──███─███─(▒)(▒)
─── ──▀██▄██▀(▒)(♥)(▒)
─── ────███───(▒)(▒)
─── ─────── ▀██─██▀
─── ──────── ██─██─(▒)(▒)
─── ──────── ▀█▄█▀(▒)(♥)(▒)
─── ──────────▀───(▒)(▒)
─── ────────── -─██▀▀▀█
─── ──(▒)(▒)──────██▄█──(▒)(▒)
─── ─(▒)(♥)(▒───-──██▀█─(▒)(♥)(▒)
─── ──(▒)(▒)──────██▄▄▄█(▒)(▒)
(¸.•´¸.•*´¨) ¸.•´¸.•*´¨)
(¸.•´¸.•*´¨) (¸.•´¸.•*´¨)
─── ────────-── -─██▀▀▀█
─── ──(▒)(▒)──---─ ─██▄█──(▒)(▒)
─── ─(▒)(♥)(▒) ─-----─██▀█─(▒)(♥)(▒)
─── ──(▒)(▒)──────██▄▄▄█(▒)(▒)
─── ─────── ▀██─██▀
─── ──────── ██─██─(▒)(▒)
─── ──────── ▀█▄█▀(▒)(♥)(▒)
─── ──────────▀───(▒)(▒)
─── ─── ▄███▄
─── ──███─███─(▒)(▒)
─── ──▀██▄██▀(▒)(♥)(▒)
─── ────███───(▒)(▒)
─▀██▀
──██────(▒)(▒)
──██───(▒)(♥)(▒)
─▄██▄▄█─(▒)(▒)
غم نان
گاری سیب فروش سر میدان افتاد
مرد از جاذبه در بهت خیابان افتاد
سیبها ریخت که از مرد نماند چیزی
جوی پرشد که دو سر عایله در آن افتاد
بعد از آن کوچه ندیدش به گمانم آن مرد
یک دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد
یا نه مثل همه ی مردم شیدا شاید
گذرش بر حرم شاه شهیدان افتاد
گره مشکل او دست خدا باز نشد
کار او باز به یک مشت مسلمان افتاد
او که عاشق تر از آن بود که دانا باشد
سر و کارش به همین مردم نادان افتاد
غم نان ، کاش بدانی غم نان یعنی چه
یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد
آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید
از خدا دست کشید و پی شیطان افتاد
درود بر شما
با اندکی شعر بروزم
و
تو رامن چشم در راهم[گل]
خدمت میرسم
درود بر شما
جدا از هفت خوان اسفندیار خبر نداشتم
سپاس از شما
بسیار آموزنده بود
ممنون
آره فریناز جون
یه عده به اسم کارن نظر میذارن
سایتش همونه
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
سلام و درود ....
وبلاگتون عالیه دوست من موفق و پایدارباشید.
ممنون از توجه شما
هزاران کوچه در خوابست
هزاران کوچه ی تاریک
هزاران چهره ی ترسیده پنهان
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
هزاران خانه در خوابست
هزاران
چهره ی بیگانه در خوابست
میان کوچه ی تنها میان شهر
میان دستهای خالی نومید
هزاران پرده یکسو می رود آرام
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
میان کوچه ی تنها
میان شهر
میان رفت و آمدهای بی حاصل
میان گفت گوهای ملال آور
بامدادی زیبا برایت ارزومه
دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می کند هزاران را
و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه
بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد
صبح بخیر عزیزدل
وقتی نگاه می کردم
از گل به خار رسیدم
با خود گفتم
پروردگارا
چه فلسفه یی ست
در این همسایگی
و چه حکمتی ست در این بیگانگی
دقیقا همینطوره.
نیایش آن حضرت در کارهای مهم
ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده میشود، و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد، و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.
سختیها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به ارادهی تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بی آن که بگویی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نیست، بی آن که بگویی، رو بگردانند.
تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش، و در ناگواریها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.
ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینیاش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمدهام که با آن مدارا نتوانم کرد.
این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آوردهای و به سوی من روان کردهای.
آنچه تو بر من وارد آوردهای، هیچ کس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان کردهای، هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی. کَس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کَس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند، و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خویش دَرِ آسایش به روی من بگشا، و به نیروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شکن، و در آنچه زبان شکایت بدان گشودهام، به نیکی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شیرینیِ استجابت بچشان، و از پیشِ خود، رحمت و گشایشی دلخواه به من ده، و راه بیرون شدن از این گرفتاری را پیش پایم نِه.
و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار.
ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بیطاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو میتوانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایستهی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.
امین
سلام با افتخار لینک شدید.
سپاسگزارم از مهرتون . من هم با کمال افتخار لینکتون کردم
سلام فریناز گلی
خوبی عزیزم؟
منو ببخش بابت دیر اومدن و سر نزدنم ولی بیا وبلاگم دلیلم رو بخون شاید دلت سوخت و منو بخشیدی
عزیزم راستش رو بگم پست هات رو فقط دیدم و فقط شعرها رو خوندم هنوز داستان های زیبات رو نخوندم ولی سعی میکنم در اسرع وقت بخونمشون گلم
مراقب خودت باش پیش منم بیا
خیلی برات خوشحالم. تا باشه از این گرفتاریا باشه
ممنون از پست های خوبت.
تو نمیگذاری یادم بره که تحصیلاتم ادبیات بوده و فاصله ای رو که آشپزخونه بین من و ادبیات و شعر انداخته کم می کنی.
هر چند کسی که عاشق شعر و ادبیاته آشپزی هم کنه اونها رو در کنارش داره
شاد باشی عزیزم.
تشکر از لطفت
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی آن سوز نھان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
میجوشد و میریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم، نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید
با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم
گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس
غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا ؟
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان
باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
درود فریناز عزیز اون شکلک یعن چه
از درونم یک نفر شب غصه خواری میکند
بی تو این چشمان من شب زنده داری میکند
می روی گاهی زیادم بی دلیل
خاطراتم ناخودآگاه گریه زاری میکند
تا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنم
نام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کند
تا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن من
لحظه های عمر من لحظه شماری می کند
یوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده است
مصر ِ قلبم از نبودش بی قراری می کند
چیده ای با دست خود این سیب ِ کال زندگی
در خیالش عمر من غم را فراری میکند
آخه صحبت از ناامیدی کردی:
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
یه کم شاد باش پسر . مگه چند سالته ؟ به سن من برسی چی میگی؟؟؟!!!
eeee che jalen haft khan rostam shenide bodam faghat!!!!
من فردا طرفدار سپاهانم
مگه شما چند سال داری فریزناز خواهر خوبم از پنجاه زدی بالا
گره زندگی ام با رفتنت باز نشد
بعد از آن لحظه ی تلخ شبانه هام راز نشد
همه عمر حسرت یک همسفر در جاده ی عشق
به دلم ماند و کسی با دل هم آواز نشد
44

سلام
باز هم مثل همیشه برای من بسیار مفید و جالب بود واقعاً استفاده کردم دویت ارجمندم امیدوارم همیشه موفق باشید.
ممنون از لطفتان
سلام
با این نوشته به روزم :
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : « امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! »
اومدم
شاهنامه
سخن هر چه گویم همه گفتهاند بر باغ دانش همه رفتهاند
اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایهای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن
کزین نامور نامهی شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی ازو بهرهای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهی روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه روز کند آوری
بگفتند پیشش یکایک مهان سخنهای شاهان و گشت جهان
چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن یکی نامور نافه افکند بن
چنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کهان و مهان
فردوسی بزرگ
http://s4.picofile.com/file/7829190856/7khanEsfandiar.jpg
این هم خوان پنجم اسفندیار
متشکرم
باافتخارلینک شدید
ممنون
سلام خوبید؟کم پیدایید؟هرروزه ازوبت سرمیزنم وازمطالب مفیدآن بهره میبرم.ازماهم سربزنید
چشم
ممنونم دیو سیاه
عالیه خیلی هم مفید..
ممنون
ممنون خیلی قشنگ بود
سپاس
اشتباه تون زیاده
درود
خوشحال میشوم که گوشزد کنید.