هفت خوان رستم
خوان اول :
جنگ رخش با شیر
رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتادغذایی تهیه کند پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به سوی آشیانه اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم . پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.
خوان دوم :
یافتن چشمه آب
همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
خوان سوم :
جنگ رستم با اژدها
ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی گذرند پس به سوی رخش حمله برد . رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.
رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می برم و پیاده به مازندران می روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .
چنین داد پاسخ که من رستمم
ز دستان سامم هم از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه ای از خون او بوجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست .
خوان چهارم :
کشتن رستم زن جادوگر را
رستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان . چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .
خوان پنجم :
گرفتاری اولاد به دست رستم
رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می دهی و کشت مرا پامال می کنی؟
رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .
خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ دیو
رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت . آنها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .
رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می آید و بعد همه زحمتهایت بی ثمر می شود . تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می شود .
خوان هفتم :
کشتن دیو سپید
رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
هزار آفرین باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .
وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوانهایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد . فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه ای نوشت که : ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراجگذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می آورم . اصلا رستم برای جنگ تو کافی است .
رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . در راه رستم آنها را دید و برای اینکه از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوریکه ناخنهایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .
از آنسو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند . درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد .
رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرو می افکند .
جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .
سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پراز مشک و گلاب و...داد .
رستم تخت ببوسید و رفت . پس از آن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدینگونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج و تخت مازندران را گرفت .
شنیدی همه جنگ مازندران
کنون گوش کن رزم هاماوران
از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و از آنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگذار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش خواهی برآمدند .
کاووس آنها را بخشید و به سوی کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . از آنجا شاه به زابلستان رفت تا یکماه مهمان رستم بود . بعد از آن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگذاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .
کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم واگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را تجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آنها را مرد نمی دانست پس با دلیرانش به سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی شوم و اگر می خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می جنگیم و او را هم به زندان می اندازیم .
رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خاک
رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرار داد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می تاخت گویی همانجا آتش افشانده اند . رستم به سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و برزمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به سان شیر به سمت شاه مصرو شام رفت و او را به دو نیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می نگریست کشته ها را می دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست .بدینسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به بروبوم ما بتازد همان بلایی که برسر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم می آید . آنها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می آییم . وقتی کاووس نامه آنها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .
افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آنسو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .
جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می دهم و ایران را به او می سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان راکشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .
کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان پهلوانی را به رستم سپرد .
چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دو خانه برای چهارپایان بسازند و دو خانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دو خانه نیز برای ذخیره سلاحهای جنگی فراهم نمود .
گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس
روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپاخواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دستبوس او رفت و دسته گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ کس ندارد . تو چون جمشید شده ای و فقط یک چیز کم داری و آن دانستن راز شب و روز و ماه و خورشید است پس باید آسمان را به تسخیر خود درآوری .
این سخنان مورد پسند شاه قرار گرفت و توجه نداشت که همه چیز در جهان مسخر خداست. شاه از دانشمندان خود پرسید : از زمین تا آسمان چقدر راه است ؟ ستاره شناسی گفت :شبانه باید به آشیانه عقاب بروند و بچه عقابهایی بیاورند و آنها را پرورش دهند .شاه پذیرفت .
عقابها را آوردند و چون نیرومند شدند تختی ساختند و به چهار عقاب بستند و کاووس در آن نشست و به آسمان رفت اما وقتی نیروی عقابها تحلیل یافت از آسمان سرنگون شدند و در بیشه های آمل به زمین افتاد . با زاری به درگاه خدا استغاثه کرد و پوزش خواست . پس رستم و گیو و طوس باخبر شدند .
گودرز به رستم گفت : من تاج و تخت و شاه زیاد دیده ام ولی خودکامه تر و دیوانه تر از کاووس ندیده ام گویی مغز در سر ندارد .
رستم و پهلوانان شاه را یافتند و نکوهشش کردند و گودرز گفت: تو به راحتی جای خود را به دشمن می دهی تا کنون سه بار به بلا افتاده ای و هنوز دست بردار نیستی . یکبار در جنگ مازندران و یکبار در جنگ هاماوران و حالا هم قصد آسمان کردی . عاقل باش .
کاووس شرمزده شد و وقتی به پارس رسید تا چهل روز نزد یزدان به خاک افتاده بود و از شرم از کاخ بیرون نرفت تا خداوند او را ببخشد . بعد از آن دوباره برتخت نشست و به عدل و داد رفتار می کرد و طوس و رستم همیشه یاور او بودند .
جنگ هفت گردان
روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتما از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده بانی بگذاریم که اگر آمد ما را با خبر کند . گرازه دیده بانی را به عهده گرفت .
از آنسو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده ایم . باید به ناگاه به آنها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این سوی آب بیایند روزگار او را تباه می کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الان زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به سلامتی برادرش زواره می نوشید . گیو به رستم گفت : من می روم تا نگذارم افراسیاب به این سوی آب آید اما دید سپاهیان از آب گذشته اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .
در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به سوی او تاخت و نیزه ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گزرم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دو نیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟
از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی دانی که جایی که من باشم نه لشکری می ماند و نه تاج و تختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بدنژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست خورده بازگشت .
افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک چاک کرد . گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت وجنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می جنگید. پس رستم از آن سو به کمک آمد و به سوی پیلستم تاخت بطوریکه پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی آورم . افراسیاب تایید کرد و الکوس به پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دو نیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به سوی او شتافت وغرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .
الکوس با رستم برآویخت و نیزه ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه ای برسرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آنها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .
نامه ای به کاووس شاه نوشتند و ماجرا را بازگفتند و گرگین نامه را برد . رستم و پهلوانان دو هفته شاد آنجا آسودند و هفته سوم نزد شاه رفتند .
پی نوشت:
کلمه "ترک" تا پیش از ساسانیان در شاهنامه نداریم نسخه نویسان بهجای تور بهاشتباه نوشتهاند ترک (تورها همانند ایرانیان فرزندان فریدون هستند پس ترک نیستند) یا اینکه اصلاً بیتهایی که کلمه ترک دارند الحاقیاند. در زمانهای پایانی ساسانیان ترکها به آسیای مرکزی آمدند و از لحظهای که آمدند چون کاری جز غارت نداشتند بیوقفه به هممیهنان ما تاختند. حال اینکه گروهی گمان میکنند آذریهای ما ترک هستند، شدیداً در اشتباهاند چراکه بر اساس تمام اسناد تاریخی و شاهنامه آنها از قوم ماد هستند.
اصولا در شاهنامه ترک و تورانی یعنی چینی و در شرق هست نه غرب کما اینکه ایران شاهنامه هم فقط کشور کنونی نیست . شامل بسیاری از کشورهای همسایه هم بوده است.
چه کار قشنگی میکنین
ممنون
خواهش میکنم . من هم متشکرم که دل دادین
ههههههههه ایول دمت گرم
:))))))
سلام آپم زود بیا حتما
چشم . حتماً سر میزنم
سلامی دوباره
من پس از چندی نبودن باز به تارنما آمدم
و اینک:
با نوشته ای در باره ی زبان های ایرانی پیش از اسلام به روزم.
"تو را من چشم در راهم"
[گل]
الان میام
بسیار زیباست
امیدوارم تا هفتش بری
شاد باشی دوست خوبم
ممنون سروش عزیز
سلام ممنونم که بهم سر زدید منم شما رالینک کردم
ممنون . من هم لینکتان کردم.
سلام
دیروز اومدم هرکاری کردم نشد برات نظر بزارم میخواستم عیدو تبریک بگم
از دیروز تا حالا سرم یکمی خلوت تر شده فردا یه امتحان دیگم بدم میره تا تیر دیگه امتحان ندارم سرم خلوت تر میشه میتونم بیشتر ب وب برسم
الانم کلی تغییرات دادم دیگه نظرتو نگفتی بهم؟
راستی کم کم میخوام شروع کنم ب داستانای وبتو گذاشتن ولی نمیدونم چرا حس بدی دارم ب کپی گرفتن
مدیونی اگه بخندی همش فک میکنم با کپی گرفتن یه گناهی یا یا کاره بدی انجام دادم دلم نمیزاره
کاش خودت میومدی و این زحمتو خودت میکشیدی اما حالا ک نمیتونی عیبی نداره فقط بهم بگو از کجا باید شرو کنم؟
ولی کاش خودت بتونی بیای
ممنون که به فکرم بودی. آره وبت بهتر شده.
نترس . گفتم که من راضیم. برای اینکه با وجدانت مشکل نداشته باشی با ذکر منبع داستانها را بنویس. از کیومرث شروع کن .
heeeeeeeeee che jok bahali bood farinaz web
سکوت منتظر
perspolisie ba manam badjor dar oftade
ممنون . چرا؟؟؟!
درود برفریناز گرامی ام
درود بر کوشش شما دوست مهربانم
ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنانه فردوسی می بینند و در هر دودمانی که باشند برآن راه خواهند بود .
سربلند باشی وپیروز
مرسی عزیزم
ببخشید حالا از مدرسه بر گشتم امروز خیلی سرمان شلوغ بود کارنامه بچه ها را دادیم دوباره که گل کاشتی دختر تو چقد گل می کاری آفرین بر شما که همیشه با مطالب جال انگیز به روز می شوید همیشه تاریخی باشی و ماندگار چون صفحات تاریخ
ممنون از لطفت فرید جان
صبح شما به خیر چرا این شکلک هات گل ندارن ....!؟
منم همین مشکل رو دارم:((((
miad to webam zed farhad nazar mizare albate dige nemiad farinaz age beprsam chand salete narahat mishi?
نه بابا .ناراحت؟!چرا؟!!! من 24 خرداد 44 ساله میشم !!!خودمم باورم نمیشه. چه زود گذشت !
سلام فریناز جونم
ممنونم عزیزم بهم سر می زنی
من دوباره برگشتم به وب قبلی ببخشید
چه میشه کرد ؟؟
مطلب هفت خوان رستمت انگاری شروع شده امیدوارم موفق باشی وما هم بتونیم تا خوان آخر به پایت برسیم
هفت خوان رستم رافریناز گشت
ماهنوز اندر خم یک کوچه ایم
خجالتم میدی ! این شکلکا را بلاگ اسکای برداشته کار مارو سخت کرده :(((
سلام فریناز
خوبی عزیزم؟
گلم اون قسمت رو یادم رفته بود بنویسم ببخشید
راستی آپم بیا پیشم
چشم
he elahiiiii .. hala be nazaret man chand salame?? ye hadsi bezan?
تو باید دبیرستانی باشی:)چون نیره میگفت که شما از شاگرداش هستین. درسته؟!
nababa ma hanoz fenchim..3rahnamie yani 15 salame
آخی . نازنازیای من :)))))
maskharam mikni farinaz??? khodaie inghadr ham tocholo nisam
مسخره ؟؟؟نه بابا . بالاخره شما جای بچه های من هستین!
سلام، معنی واقعی جذاب بودن رو امروز حس کردم
منو پای pc میخکوب کردین و از اول تا آخرشو خوندم، خیلی قشنگ بود...
یه سوال برام پیش اومده:
اینکه چرا مازندران جایگاه دیو هاست؟ مثلا شنیدم
( ماز + ایندیرا + ان = جایگاه دیو بزرگ )
این حقیقت که مازندرانی که کیکاووس به آنجا رفته و گرفتار شده و سپس رستم به آنجا لشکر کشیده و او را باز آورده است، مازندران کنونی نیست، در برخی از نوشتههای کهن فارسی و تازی یاد شده است. در «تاریخ تبرستان»، چنین آمده است:«مازندران به حد مغرب است». در «زینالاخبار» گردیزی، در گزارش پادشاهی کیکاووس چنین آمده است:«خبر رستم دستان به ایشان رسید. رستم با ١٢ هزار مرد مسلح تمام از سیستان برفتند و بیابان بگذاشتند و از راه دریا به مازندران آمدند که او را یمن گویند». در «احیاالملوک» از ملک شاهحسین سیستانی، چنین آمده است:«رفتن کاووس به مازندران و گرفتار شدن او و پهلوانان ایران، از آن مشهورتر است که محتاج بیان باشد. این مازندران که مشهور شده، نه این است. بلکه مازندران ناحیهای است در بلاد شام».
- در دیباچهی شاهنامهی ابومنصوری، چنین آمده است: «و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاور خواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و مصر گویند از مازندران است»
دکتر محمد دبیر سیاقی از اساتید برجسته در حوزه شاهنامه شناسی و فردوسی شناسی نیز بر صحت این موضوع تاکید کردند و اشاره کردند که منظور از مازندران در شاهنامه سرزمینی است در نزدیکی قفقاز کنونی و نه سرزمین مازندران امروزی.
لیکن عده ای هم اعتقاد بر این دارند که همین مازندران فعلی مازندران شاهنامه است و این را از نامهای زیادی که در شاهنامه آمده ودر مازندران کنونی هم هست برداشت کرده اند.
اما پاسخ سوال شما:
در زبانهای هند و اروپایی قدیم کلمه دیو به معنای خدا می باشد. مازندرانی ها در زمان گسترش آیین زرتشتی از پذیرش این آیین سر باز می زدند. در بخشهایی از مازندران مردم پیرو آیین دیو یسنا بودند و در برابر آیین جدید مقاومت می کردند . به همین خاطر مورد خشم و غضب زرتشت واقع شده و او خدا (دیو) و پیروان این آیین را شرور و بدکنش معرفی می کند . بعدها نیز دیو به موجودی هیولایی و پلید اطلاق شد . در فرهنگ عمید یکی از معانی دیو یعنی مردان قوی هیکل و دلاور. در بخشهای دیگر گیلان و مازندران مردم پیرو آیین مهرپرستی (میترائیسم) بودند. بزرگترین آتشکده مهر در شهر بابل قرار داشت و به همین خاطر این شهر باستانی تا چند قرن پیش "ما میتر" و به گویش بومیها "مه میترا" یعنی جایگاه میترای بزرگ نامیده میشد. اعراب آنرا مامطیر می نامیدند.
سوال دیگم در مورد کوه ( اسپروز ) هست که نامش رو ذکر کردید:
ما تو مازندران کوهی داریم به نام ( اسپورز ) با این تلفظ:
espevarz ؛ خواستم بدونم تشابه اسمیه یا اشتباه لغوی؟
متشکرم از زحماتتون
اگر فرض کنیم مازندران امروز همان باشد که در شاهنامه آمده است پس این همان کوه است. اما در بین شاهنامه شناسان اختلاف نظر وجود دارد . کافی است در اینترنت سرچ کنی تا نظرهای مختلف را ببینی.
ایووووووووووووووووول
آخ جون
این رو خیلی دوست دارم
مرسییییییییییی
خواهش می کنم
سپاس گزارم از شما ،واقعا دستتون درد نکنه، خیلی چیزا ازتون یادگرفتم.
براتون آرزوی شادکامی و مانایی دارم، بازم متشکرم
ممنون از لطفتان.
slam farinaz joon post jadidam ro didi?? nazar nadadi?
اومدم عزیزم.
heeeeeeee ay farinaz das ro delam nazar ke az dast vazir varzesh khooooone..vali hanoz a ratanesh movafeghat nashode..nababa kash asheghe on bodam hadaghal del dare...ini ke 2roz pish rat ejaye delesh sang kar gozashtan
در مورد وزیر ورزش پرسپولیسی صد در صد موافقم.
اما در اون مورد فقط میتونم بگم خدا صبرت بده.
vase khodet pish omade ke darkam kni?
آره اما ازش خیری ندیدم. فقط یه تب تند زودگذر بود . اما من دیر فهمیدم
سلام خانمی . وبلاگ خوب و آموزنده یی داری . مخصوصا از اینش بیشتر خوشم اومد که به ادبیات به ویژه ادبیات حماسی و اساطیر ایران تو وبلاگت اهمیت دادی و خواستی اطلاعات جالب توجهی به خواننده هات بدی . امیدوارم همیشه موفق باشی . راستی به دلنوشته های منم سر بزن .
ممنون. حتماً سرمیزنم.
ey jaaaan che khoshgel gofti..ye lahze kheili jigar shodi...
akhe mal man khande dare az naiere bepos ke man ashehge kiam khandat migire
باشه . اما تو کدومشون هستی؟ اگه غزاله ای خوب حتماً عشق فرهادی دیگه نه ؟! اما فرهاد که هست . جایی نرفته !
he nababa ghazale ke aslan o web ma nist dostemone man faezam
باشه فائزه جون از نیره میپرسم.
faghat behem nakhandia rasti mikham ye post ramz dar bezaram ax haye khodam
چه جالب . رمزتو رد کن بیاد
chashmmmmmmmmm , hala bezar besazam
مرسی
سلام برفریناز گرامی
این شاگرد سربه زیر ما بیشتر سراغ شما میاد تامن امیدوارم حالش خوب باشه
دلش پیش چه کسی گیره ؟ بامزه است ؟فکر نکنم
تا اونجایی که میدونم دلش پیش یه نفره که دوست وهمکارمن درمدرسه هم هست اشکالی داره؟
حالا از خودش هم بپرس ببین درسته یانه؟
ممنون عزیزم
چقدر زیباست احساسات پاک و بی آلایش این عزیزان
درود دوست خوب من
پریناز گرامی
سپاس از مهرتان
من همیشه به تارنماتون میام و با خوانش جستارهای شما به داده های اندکم افزوده می کنم.
به دوستان مجیدی درود منو برسونید و بگید پوزش میخوام از اینکه یه سری درستیها رو عنوان کردم.چون فک کردم تاجی هستن.
اما هرگز توهین نکردم.اگه دوس دارید کامنت خصوصیمو برا شما هم بزارم.اما در مقام شخصیت پاسخشون که دادن بخوام بدم بی گمان مقام تارنما از بین میره.تارنما جای لودگی و هتاکی نیس برا من.
وگرنه از ادبیاتی استفاده میکردم که الگویی بشه برا...
بهرروی همونجور که پیشتر گفتم اشتباه من بود که فک کردم دوستان هوادار تاج هستن و قایم به فرد نیستن.
اونم فردی با کارنامه ی پیدا.
برا من پرسپولیس با ارزشه نه اینکه فلان کسک و کیک بند ابرو انداخته یا مامان جونش گفت بند کفشتو پیش از رفتن تو زمین ببندی.
ببخشید اگه زمان با ارزشتونو خرج اینچیزای پوچ و بیهوده کردی.
شب زیبایی پیش روت باشه عزیز...53
فرای رنگها تو دوست خوب من هستی. پایدار باشی.
درود برفریناز عزیز

فرینازجونم همیشه در ❤ مایی
همچنین.میبوسمت.( چقدر بلاگ اسکای کار بدی کرده این شکلکا رو برداشته . حق مطلب ادا نمیشه!)
درود
بی آن که مجاز باشم یا کسی نظرم را دراین باره خواسته باشه می گم که بهتر نیست پست ها رو کوتاه تر بنویسی؟!
ممنونم از نظر خوبت . اما من فکر میکردم که هر داستان تمام بشه و نیمه کاره نمونه.چون بعضیا صبرندارن. اما نظرت قابل تامله.
آدرس نگذاشتی . تو کدوم نیره ای ؟!!!
salam farinaz joonam fahmidi kie??
بله . یاد زمانی افتادم که دبیرستانی بودم و خودم هم به همین درد دچار بودم. فکر میکردم بدون اون معلم زندگی محاله . اما حالا میبینم که نه باز هم میشه زندگی کرد:)))
nababa akhe vase man ke faghat moalem nist...in sokot montazer chera narahat shode???
چی بهش گفتین ؟!
akhe kheily zed velayat farhade .. vali bekhoda man bazam vasash bi adabane nazar nadam..farinaz age to bekhay ghororamo bikhial misham miram menat keshi
انسان شریفیه . زیاد رنگی فکر نکنین . بعضی دوستیها فرای رنگهاست . اگر عذر خواهی کنین بهتره . هر چی باشه بزرگتره .
akhe azyatam krd..farinaz man khejalat mikesham akhe
عذر خواهی نشون میده که روح بالایی داری . تو بعدها در زندگیت میفهمی که همه چی در قرمز و آبی خلاصه نمیشه .
bash hala chera inghadr baham rasmi harf mizani?? ax haye khodam ham gozashtam faghat taajob nakni?
نه بابا . رمزتو رد کن بیاد.
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش
دقیقاً.
سلام فریناز گرامی
ممنون از لطفت
من اون رو نگفنم که پست هارو کوتاهتر بذار چه جالب شده دوتانیره
از این بعد من میگم نیره -تاریخ که اشتباه نشه
شادباشی عزیزم
مرسی عزیزم
خشنوثره مزداهه اهورهه
ای کسانی که دل به منش نیک بسته اید،خشم را فرو افکنید و خود را در برابر تند خویی نیرومند کنید و برای گسترش راستی به مردان پاک بپیوندید. ای اهورا مزدا!پیروان راستی، پارسایان و دین آگاهان به سرای تو راه خواهند یافت.
(گات های سرورمان اشو زرتشت، هات 47 بند7)
دوست نیک منشم فریناز درود
کاش ممس و بامسوم زنده بودن و هفت خوان را بازگویی می کردند و من هم یواشکی لرک برمی داشتم و می خوردم
با پاره ی دیگری از جستار« فرازمینیان و استوره های ایرانی» به روزم،چشم به راه سبزترین شاخه های برسم شما هستم[گل].
چشم . سرمیزنم.
درود دوباره
راستی من جستاری را دارم با نام مازندران در شاهنامه که درباره ی مازنداران استوره ای گفتگو کردم
شاید به کارتان بیاید
حتماً مطالعه میکنم.
میان آن همه الف و ب و مشق دبستان ...
آنچه در زندگی واقعیت داشت
خط فاصله بود...
گاهی فاصله باعث میشه بیشتر قدر هم را بدانیم اگه به آن عادت نکنیم
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف و محبتون خوشحالم با یه استقلالی اشنا شدم راستی درباره تبادل لینک هم منو به اسم وبلاگ روستای زرج آباد لینک کن بعد خبرم کن به چه اسمی لینکت کنم
به امیدار وسر بلندی اس اس در آسیا
ممنون. من شما را لینک کردم.
درود بر شما
اوستا برگردان استاد جلیل دوستخواه گمانم خوب و روان است
اگر می شود ایمیل خودتان را برایم بگذارید چندتا کتاب برایتان بفرستم
ممنون
آقا من تصمیم گرفتم صخاتت رو با اجازت پرینت بگیرم
و بخونم
چون اینجوری چشمام این شکلی می شه
خوشحالم که به شاهنامه خونی افتادی .در ضمن آقا خودتی !!!
سلام با مطلبی جدید به روزم :تامل در رباعی های خیام
منتظر حضور گرمتون هستم .
خدمت میرسم.
ممنون فرینازمهربانم
خیلی عزیزی
تو بیشتر
خواهش فریناز گرامی
باز براتون می فرستم
تشکر از لطفتان
ممنونم.درود بر شما.
سپاس