ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پادشاهی اردشیر شیروی
پادشاهی اردشیر شیروی شش ماه بود .
شاه اردشیر بر تخت نشست و بزرگان زمان به مدح و ثنای او پرداختند . اردشیر از یزدان یاد کرد و گفت ما به زیردستان کمک می کنیم و ستمکاران را به خون میکشیم .لشگر را به پیروز خسرو که پهلوانی بی همتاست می سپارم . وقتی گراز از پادشاهی اردشیر آگاه شد نامه ای به پیروزخسرو نوشت و از او خواست تا برای کشتن اردشیر چاره ای بیندیشد و گفت : من از روم سپاه می آورم مبادا کسی خبردار شود. پیروزخسرو با پیرمردان خردمند مشورت کرد و آنها گفتند : به سخنان گراز گوش نده و نامه ای به او بنویس و بگو به دنبال این کار نباشد چون کشتن شاه بی گناه خوب نیست. پیروز هم چنین کرد .
وقتی گراز نامه پیروز را خواند عصبانی شد و با لشگرش به سوی ایران حمله ور شد . پیروزخسرو که فهمید نزد تخوار رفت و موضوع را گفت . تخوار گفت : تو نگران خون بزرگان نباش و به سخنان گراز گوش کن . حال که چنین نامه ای برایش نوشتی او از تو کینه به دل گرفته است . پیروزخسرو نگران شد و شب هنگام که به مجلس اردشیر رفت ، همه شراب خوردند و مست کردند و دیرگاه که همه میرفتند پیروزخسرو شاه را خفه کرد سپس نامه ای به گراز نوشت و شرح کشتن اردشیر را داد.
پادشاهی گراز معروف به فرایین
پادشاهی فرایین پنجاه روز بود .گراز به ایران تاخت و به قصر آمد و بر تخت پادشاهی نشست . پسر بزرگترش به او گفت :ما که از نژاد شاهان نیستیم . اگر روزی از تخمه شاهان کسی بیاید و ادعای پادشاهی کند کار ما تمام است پس بهتر است گنجینه را پیدا کنیم و ببریم . پسر کوچکتر گفت :کسی از مادرش شهریار زاده نمی شود مثلا فریدون که پدرش شاه نبود . گراز سخن پسر کوچکش را پسندید . روز و شب در حال ولخرجی بود و همیشه در حال خوردن و کم کم بزرگان از دست او ناراضی شدند چون جز خوردن و خوابیدن کاری نداشت و همیشه مست بود و علاوه بر آن در بیدادگری و ناجوانمردی همتا نداشت و خونهای زیادی ریخت .
شبی هرمزد شهران گراز به ایرانیان گفت : ای بزرگان همانا فرایین بزرگان را خوار کرد و همه از دست او جگرشان خون است . نه ساسانی است و نه از تیره شاهان است . بزرگان سپاه گفتند : چه کنیم ؟ شهران گراز گفت : اگر یاری کنید هم اکنون به نیروی یزدان او را از تخت به زیر می کشم . همه گفتند که ما با تو همراهیم . پس روزی که گراز برای شکار از شهر بیرون رفت ، شهران گراز با سپاه همراهش رفتند و بالاخره با تیری او را از پا درآوردند و بعد همه سپاه هرکدام خنجری به او زدند . بعد از آن زمان زیادی مملکت بی شهریار بود و همه به دنبال فرزند شاهان می گشتند اما کسی را نیافتند .
عالی بود فریناز
چه دوران کوتاهی بود پادشاهیشان
چه پیچیده شد
رسیدیم به جای حساس
گراز گور به گوری نامرد
ولی واقعا چه تروری می شدن!
درود بر شما فریناز جان
واقعا جای تاسفه که ایرانشهر دست چه پادشاهان بی لیاقتی افتاده بود
زمانی آدمها به پای هم پیر می شدند
این روزها به دست هم پیر می شوند..!
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وینهمه منصب از آن حور پریوش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی غش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم
حافظ
ماییم و صد کلام و زبانهای سوخته
آشی نخورده لیک دهانهای سوخته
بستیم یک خروس به مچهایمان ولی
ماندیم در قفای زمانهای سوخته
امشب مبارک است که بر خوان کنار فقر
داریم یک بغل غم و نانهای سوخته
عمری به جهد، سوختن و ساختن شدهاست
بغضی فرونشسته به جانهای سوخته
از غازیان مپرس چه میراث بردهایم
شمشیرهای کند و کمانهای سوخته
خوش باش دمی که زندگانی این است
+با مطلبی جدید به روزیم
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
میکند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمیبینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله میآید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمیدارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که میگوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورقهای گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
سلمان ساوجی
درود
بازم فیلتر شدم و مسدود شدم...
اینم آدرس جدیدم...
http://ariaee21.blogfa.com
ممنون
اینقدر که بعضیا برای خر کردن آدم سعی میکنن
برای خودشون وقت میذاشتن حتما آدم میشدن
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
غروب...زمزمه ای با ترانه های قدیمی
غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی
سکوت ساده ی عکسی شکسته می کشد آرام
مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی
صدای گرم "بنان" یاکریم های جوان را
نشانده است در آغوش لانه های قدیمی
هوای چادر مادر بزرگ و جای تو خالی...
که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی
مگر به یاد تو امشب غبار آینه ام را
به بادها بسپارند شانه های قدیمی
هوای تلخ اتاق و غمی که می وزد از دور
و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی...!
شکفتم آمدی از دور...باغ، در چشمت
دلم به چشم تو روشن،چراغ، در چشمت
اتاق و پنجره ای رو به آسمانی سرخ
سکوت تلخ دو تا چای داغ، در چشمت
غم غروب...که من با تو نیز تنهایم!
و پَرسه های غم یک کلاغ، در چشمت
کسی که در دل چشمان تو نشسته منم
که از غم تو بگیرد سراغ، در چشمت
#
هوای رفتن و تکرار آخرین لبخند
بخند تا بوَزَد عطر باغ، در چشمت...!
سلام توانایی شما رادربیان شایسته اتان می ستاییم.
سپاس
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
وحشی بافقی
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست ؟
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست ؟
جانم از غم بر لب آمد آه ازین غم ، چون کنم ؟
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ؟
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست ؟
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست ؟
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایه ی عیش دل اندوهگین من کجاست ؟
وحشی بافقی
+
خدایا !!
راهی نمیبینم ! آینده پنهان است ...
اما مهم نیست !
همین کافیست که
تو راه را می بینی و من تو را ...
بیانتون فوق العاده س
هم مختصر هم مفید...
دست خوش خانم جلالی..
سپاس
با درود به شما فریناز خانوم،
اگه می شه بفرمایید دلیل قفل کردن وبلاگتون چی بود مگه؟!
سپاس،
سوء استفاده بعضی افراد از مطالب وبلاگ و نشر آن به نام خودشون.
البته بعد به این نتیجه رسیدم که آنها را به وجدانشون واگذار کنم .
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ ابوسعید ابوالخیر
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا ابوسعید ابوالخیر
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
دیگه تمام شد دایی جان
موفق باشی.
روز خوش: میخواستم بپرسم ایا انچه که شیرویه درباره یاری ستم دیده گان ویا مبارزه با ستم گران میگوید میتواند نوعی پیمان میان شاه و مردم باشد ...با توجه به اینکه در آغاز بسیاری از شاهان شاهنامه این وجود دارد ...تندرست باشیدhttp://tirdadansari.blogfa.com
بله دوست گرامی .
نوعی عهد و پیمان با مردم محسوب میشود.
پیش از اینت بیش از این اندیشهٔ عشّاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود
پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالیکه گویی ایستاده بودم
چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد
در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود
وگرنه نمیشود
به همین سادگی
کاش نه میدویدم نه غصه میخوردم
تنها او را میخواندم...
از تمام هیاهوی این دنیا
تنها پنجره ای می خواهم
که سالها
در انتظار تو
بر شیشه های مه گرفته اش
آه بکشم...
چه بر سر من آمده
دیگر از دوریت نمی ترسم
از اینکه نیستی
و از ترس نبودنت نمی هراسم و نمی میرم
چه بر سرم آمده
که به وقت خدا حافظی
اینچنین بی باک
از تو روی بر میگردانم
و از ترس دلتنگی و دوری
بارها و بارها سر بر نمی گردانم
راستی تو بگو
چه بر سر من آمده
تریستان تزارا
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود آید
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب ست
قانون سرشاری و لبریزی ست
سیلاب
در بالاترین پرواز
هر گنبد و گلدسته و
هر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش آکنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
زیر سقف شب
با خویشتن می گفت
من پشت تصویر شقایق ها
و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
من تاب این آلودگی ها را ندارم
آه
بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانه ی لبریز تاریکی
درین بی گاه
لبریز تر شده
آه
می بینی
مستان امروزینه
هشیاران دیروزند
ای دوست
ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
مست یا هشیار
زان ها که می گریند
زان ها که می خندند
کامشب
درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند؟
من خواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
در مرزهای خونی مهتاب
بر بام این سیلاب
خوابم نمی آید
خوابم نمی آید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
خوابم نخواهد برد
وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد
آگاه بود آیا که بالش را
در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود آید
سلام دوست من. ممنون از زحماتت. آپم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
در ایـن دیـرگـاه
در ایـن شـب پـایـیـزی
از کلمـات تـو سـرشـارم
ایـن کلمـات
چون زمـان
چون مـاده بـار دارنـد
چون چشـم ، عریـان
چون دسـت ، سنگیـن
و چون ستـارگـان
درخـشـان
کلمـات تـو بـه مـن رسیـد
آنهـا از دل و انـدیشـه و تـن تـوسـت
کلمـات تـو ، تـو را بـه مـن آورد
آنها ، مـادر
آنها ، بـانـو
آنها ، رفیـقنـد
آنها ، محـروم
تـلـخ
شـاد
امـیـدوار و قهـرمـانـنـد
کلمـات تـو ، انـسـانـنـد
مرگ همیشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی ” آراگون” هم می گفت
بدان که شبیه مرگ است دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که همیشه سیاه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و این رفتن رو به زوال
همواره عمیق تر می شود
تا به حال
برایت جای سوال نبوده
چرا شاعران
به استادی ِ عشق مشهورند ؟
زیرا بیشتر از هر کسی
عشق را به دوش کشیده اند
و من که چون آب ِنگران
از بستر خویش ام
پیداست که
برای عشق و مرگ
تقلا می کنم
درود
من فکر می کنم صفات در واقع کلماتی هستند که به رفتار یک چیز نسبت میدیم... یعنی رفتارهای ما لایق صفات میشن... ما اختیار داریم و قدرت فهم... اگر بخواهیم رفتارمان هم تغییر می کنه... کافیه فقط بخواهیم... در چند پست نخستم به این موضوع اشاره کردم که اگر خودمون بفهمیم و بخواهیم... خودمون رو تغییر میدیم... ولی اگر با بحث تقابل فرهنگی و تمدن ها... دیگران این موضوع را به ما بفهمونند و ما تغییر کنیم... اون وقت ما را اصلاح کرده اند... و این خیلی بده... خیلی بد... ممنون از شما بزرگوار
سپاس
بـــ روزم.....
چشم
مناجات نامه - حسن زاده آملی
الهى ! بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى ! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهى ! یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.
الهى ! سالیانى مىپنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ما است احمدک اللهم.
الهى ! چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى ! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره اى و ما همه هیچکاره ایم و تنها تو کاره اى.
الهى ! از پاى تا فرقم در نور تو غرقم یا نور السموات و الارض انعمت فزد.
الهى ! شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم اینهمه کلمات شگفت لا تتناهى چون خواهد بود.
الهى ! واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.
الهى ! چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.
الهى ! چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت...
برگرفته از:الهی نامه علامه حسن زاده آملی
سلام بانو.
این داستانی که گفتی مربوط به کدام از سلسله های ایران باستان است ؟؟؟؟؟
به گمان در زمان " ساسانیان " باشد بخاطر تشابه اسمی که با "هرمز و یا خسرو " دارند.
و باز مثل همیشه سپاس.
بله عزیزم مربوط به زمان ساسانیان است.
وقتی بگوش ما میاد صدای پای سال نو
خانمهای خونه میرن پیشواز سال جلو جلو
به این بهونه روزها خونه تکونی می کنن
حتی خانمهای مسن یاد جوونی می کنن
دست به کمر می زنن وبه مرداشون دستور میدن
دستوراشون یکی که نیست،دستور جور واجور میدن
مردای بیچاره باید بشورن وجارو کنن
آب وکفو از روی فرشای خونه پارو کنن
دیوارهارو تمیز کنن،خونه رو گردگیری کنن
از زور کار تو جوونی هی احساس پیری کنن
برا همینه ته سال ،مردارو غمگین می بینی
سگرمه های توهم واخمای سنگین می بینی
من نمیدونم عیالا پس اینجا هستن چیکاره
اینهمه کار می کنبم وباز به ما میگن بیکاره
ای خدا میشه سال نو خونه تکونی نباشه
تا لب مردا دوباره به خنده وشوخی واشه
سلام فریناز عزیز
سروده ای از خودم :
گُلی زیبا در گلخانه بودم
بسی محبوب و هم جانانه بودم
به روز و شب عطری می فشاندم
به هر سویی دلی را می کشاندم
تنم پر بود نوازشهای خورشید
تبسم می زد و شاداب خندید
به هر سویَم گلستان عالَمی داشت
درون قلب من امید می کاشت
بَر وشاخم همه پُر بود جوانی
به شورم بود شورِ زندگانی
بناگه سردی ایام دیدم
تنم لرزید وفریادی شنیدم
بسر آمد زمان ناز وعشرت
پس از این آمده ایام حسرت
چه روزهایی که بالیدم به نازم
چه شبهایی که دیدم عشق بازم
خراب و زرد کرد آبادیم را
بخشکاند این همه شادابیم را
بساط این جوانی هم بسر شد
خزان آمد بهاری هم به در شد
خزان آمد نمانده هیچ نشانی
که پیری آمد و طی شد جوانی
خیلی زیباست.
گویای احوال من هم هست.
ادرود خواهر زاده خوبم
سلام بر فریناز مهربون و گُل شاداب بوستان فرهنگ و ادب ایران زمین
تو مانند گلی زیبا هستی که عطرت در فضای گلستان فرهنگ شعر و هنر پیچیده است و هر چه از آن می گذرد شادابتر وشادابتر می گردد پس عطرت را جاری کن تا خوشبو شود این گلستان تا همه از بوی خوش آن مدهوش گردند
عزیزم تو هم توانایی های زیادی داری که حتمن نباید در شعر گفتن باشه گرچه اگر بخواهی میتونی و اینکه توانایی تو خیلی خیلی بیشتر از اون انسانهایی هستند که مدام از خود دم می زنند تو دختر نجیب و پاکی هستی که از هزار تا مردش بالاتر و با کمال تر است برخی فقط ادعا دارند و گرچه درس خوانده اند ولی ذخیره ای از انسانیت انسان در وجودشان نیست
همه ما به تو افتخار می کنیم
درووووووووووووووووووووووووووووود بر فریناز این دختر باکمالات
واقعا شرمنده شدم.ممنون عزیزم .
سلام دوست عزیز
خوشحال میشم به وبم بیاین و در ختم صلوات شرکــــت کنین
ممنون میشم
ایشالا که حاجـــــــــت روا شین
چشم
یه شب مهتاب
مه میآد تو خواب
منو میبره
کوچه به کوچه
باغ انگوری
باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اونجا که شبا
پشت بیشهها
یه پری میآد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آب چشمه
شونه میکنه
موی پریشون
---
یه شب مهتاب
مه میآد تو خواب
منو میبره
ته اون دره
اونجا که شبا
یکه و تنها
تکدرخت بید
شاد و پر امید
میکنه به ناز
دستشو دراز
که یه ستاره
یه چکه مث
یه چیکه بارون
به جای میوهش
سر یه شاخهش
بشه آویزون
---
یه شب مهتاب
مه میآد تو خواب
منو میبره
از توی زندون
مث شبپره
با خودش بیرون
میبره اونجا
که شب سیا
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار میکشن
تو خیابونا
سر میدونا:
عمو یادگار
مرد کینهدار
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
---
مست ایم و هوشیار
شهیدای شهر
خواب ایم و بیدار
شهیدای شهر
آخرش یه شب
ماه میآد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میآد
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
................................
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
..............................
تو را تا آسمان صاحب نظر کرد
مرا مَفتون و مست و بی خبر کرد
مَرا شمشیر زد گیتی تو را مُشت
تو را رنجور کرد،امّا مَرا کُشت
بُتی گر تیر زابروی کمان زد
تو را بر جامه و ما را به جان زد
تو را یک نکته و ما را سخن هاست
تو را یک سوز و ما را سوختن هاست
.........................................
هرآنکس که تاریخ گذشته سرزمین پاکان ایرون عزیزمون رابه تصویربکشه یاشرح بده یک دنیاازش ممنون.تشکر پریناز خانوم.
سپاسگزارم
بسیار زیباست ترجمه اشعار فردوسی بزرگ