ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تخت طاقدیس
ساخته شدن تخت طاقدیس ابتدا به وسیله فریدون بنیان نهاده شد .
بدینسان که مردی به نام جهن برزین که در کوه دماوند زندگی میکرد برای شاه تختی ساخت و گهرهایی در اطراف آن قرار داد . شاه فریدون از آن خوشش آمد و سی هزار درم و تاج زرین و دو گوشوار به او داد و منشور ساری و آمل را به نام او زد . بدینسان هرکس به پادشاهی رسید چیزی به آن اضافه کرد تا در زمان کیخسرو که فراوان به آن تخت افزود . در زمان گشتاسپ او را از جاماسپ خواست تا چیزی بر تخت بیفزاید که بعد از مرگ از او به یادگار بماند و نقشهایی از کیوان بر آن کشید تا زمان اسکندر هر شاه چیزی بر آن افزود اما اسکندر آن را خراب کرد . بعد از آن اردشیر سعی کرد با کمک نوشته های موبد تختی نظیر آن بسازد . یازده هزاروصدوبیست استاد را جمع کرد که هرکدام سی شاگرد داشتند از رومی و بغدادی و پارسی .دو سال طول کشید تا تختی به بلندی و درخشندگی طاقدیس ساختند که صدوچهل هزار از پیروزه و زر و نقره و یاقوت بر آن زدند . هر گوهری که به آن زدند هفتاددینار بود . سه تخت روی آن تخت زدند . یک تخت نامش میش سار بود و سر میش بر آن نگار کرده بودند . دیگری نامش لاژورد بود و سومی سراسر پیروزه بود .
دهقانان در میش سر می نشستند و سواران بی باک بر لاژورد می نشستند و پیروزه جای وزیر بود و طبقه آخر که زرین بود شاه می نشست .
مطربی به نام سرکش رئیس رامشگران خسرو بود . در بیست و هشتمین سال پادشاهی خسرو رامشگری به نام باربد بیرون از دربار بود که هرکس صدای سازش را می شنید ، می گفت : اگر به دربار بروی جای سرکش را میگیری . باربد به راه افتاد و به دربار آمد . وقتی سرکش شنید که باربد آمده است به دربان قصر سپرد که او را راه ندهد . باربد که از رفتن به قصر ناامید شده بود به سوی باغ شاه رفت و از مردوی باغبان شاه خواست تا او را راه دهد تا زمانی که شاه می آید هنرنمایی کند و مردوی هم پذیرفت . باربد در حالیکه بربطی در دست داشت بر بالای درخت سروی رفت و منتظر شد شاه که آمد آهنگ نغزی نواخت که همه مات و مبهوت شدند . سرکش که میدانست جز باربد کسی چنین کاری نمیتواند بکند ، بسیار ناراحت بود . شاه گفت : باغ را بگردید تا نوازنده را بیابید اما هرچه نگهبانان گشتند کسی را نیافتند . شاه در حال نوشیدن جام شراب بود که دوباره آهنگی زیبا نواخته شد ولی کسی دیده نشد . سومین بار که آهنگ دیگری نواخته شد شاه گفت :این نوازنده باید فرشته باشد اگر او را بیابید دهان و برش را پر از گوهر میکنم و او را رئیس رامشگران و رودسازان می نمایم . باربد از سرو پایین آمد و تعظیم کرد و خود را معرفی نمود و از مشکلاتی که سرکش برای ورودش ایجاد کرده بود ، گفت . شاه از دست سرکش ناراحت شد .
به سرکش چنین گفت کای بی هنر
تو چون حنظلی باربد چون شکر
بدینسان باربد رئیس رامشگران دربار شد و شاه هدایا و در و گوهر فراوانی به او بخشید.
ساختن ایوان مدائن
شخصی روشن ضمیر که صدوبیست سال از عمرش میگذشت چنین تعریف کرد که :
خسرو افرادی را به روم و هند و چین فرستاد و کارگرانی از هر کشوری که نامی داشت، جمع کرد و صد مرد از میان آنها برگزید که از اهواز و ایران و روم بودند و از بین این صد نفر سی نفر را برگزید و از بین سی نفر سه نفر را انتخاب نمود که دو رومی و یک پارسی بودند . از بین این سه نفر هم یک رومی که در هندسه سررشته داشت را برگزید. خسرو به او گفت : میخواهم جایی بسازی که تا دویست سال دیگر هم خراب نشود و برای فرزندانم بماند . رومی که فرغان نام داشت کار را آغاز کرد و دیوار ایوان را کشید و چون به خم ایوان رسید به شاه گفت که باید صبر کرد . شاه که عجله داشت، پرسید چقدر زمان میخواهی و دستور داد تا سی هزار درم به او دادند . مهندس که میدانست اگر عجله کند سقف فرومیریزد شبانه ناپدید شد . وقتی خسرو فهمید که فرغان ناپدید شده است خیلی ناراحت شد . هرچه دنبالش گشتند پیدایش نکردند و سه سال گذشت تا اینکه فرغان برگشت . شاه گفت : این چه کار زشتی بود که کردی ؟ رومی گفت : اگر عجله میکردم دیوار فرومی ریخت . شاه دلیلش را پذیرفت و فرغان دوباره مشغول کار شد و بعد از هفت سال ایوان مدائن ساخته شد . در این زمان خسروپرویز به فر و بزرگی و حشمت زیادی رسیده بود و از هند و توران و چین و روم همه خراجگزار او بودند و گنجهای فراوانی در خزانه داشت و بزرگان زیادی در دربارش بودند . بعد از مدتی خسرو بیدادگر شد و همه زیردستان از بیدادش در عذاب بودند . بدینسان عده ای از بزرگان از دربارش فراری شدند و از جمله آنها زادفرخ و گراز بودند . گراز نامه ای به قیصر نوشت و گفت اگر ایران را بخواهید فتح کنید من به شما کمک میکنم و قیصر هم آماده رزم شد و به ایران لشگر کشید .
شاه که باخبر شد با بزرگان مشورت کرد و سپس نامه ای به گراز نوشت که : از کارت خوشم آمد . خوب حیله ای زدی . صبرکن تا من هم با سپاهم برسم و از دو طرف کار قیصر را تمام کنیم و همه رومیان را به اسارت درآوریم . سپس نامه را به پیکی داد و گفت : این نامه را جوری ببر که رومیان به تو شک کنند و تو را نزد قیصر ببرند و آنجا طوری رفتار کن که نمیخواهی این نامه باز شود تا قیصر تحریک شود و نامه را بخواند . پیک هم چنین کرد و قیصر نامه را خواند و فکر کرد که گراز به او کلک زده است پس قیصر و سپاهش به روم برگشتند . گراز از بازگشت قیصر متعجب شد و نامه داد که چرا برگشتی ؟ قیصر پاسخ داد : تو مرا فریب دادی و خواستی مرا به خسرو تسلیم کنی . خسرو نامه ای به گراز نوشت که ای مرد پست و دیو سیرت اکنون سپاهی را که سرکشی کردند نزد ما بفرست . گراز سپاه را جمع کرد و به خره اردشیر برد . زادفرخ از طرف خسرو نزد آنها آمد و گفت : چرا قیصر را به این مرز و بوم دعوت کردی ؟ چه کسی این تصمیم را گرفت ؟ همه سپاه نگران بودند . یک نفر گفت : نترسید شاه از ما گناه آشکاری ندیده است . سپاه کمی جرات یافت . زادفرخ گفت : گناهکار را معرفی کنید تا از گناهتان بگذریم وگرنه همه را دار میزنیم . سپاهیان ناامید بودند که زادفرخ گفت : نترسید بزرگمردی در دربار شاه نمانده که کاری برایش بکند . شما گفتار مرا نشنیده بگیرید و دشنام دهید . سپاهیان چنین کردند و زادفرخ نزد خسرو رفت و گفت: لشگر یکدست شده است و مخالفت میکند . شاه فهمید که زادفرخ دورویی می کند . زادفرخ هم فهمید که شاه به دوروییش پی برده است . پیری که نزدش بود گفت : شاه همه گناه را از تو میداند . اکنون زمان آن است که فرزند او را بر تخت نشانیم و خسرو را کنار بزنیم . زادفرخ نزد سپاه تخوار رفت و از بیدادگری شاه سخن گفت و از نقشه اش برای برکناری خسرو و جانشینی شیروی حرف زد . بنابراین سپاه تخوار با آنها همدست شدند و به سپاه شاه حمله کردند و شیروی را از زندان درآوردند . شیروی گفت : شاه کجاست ؟ چطور مرا آزاد می کنید ؟ تخوار گفت : اگر تو با ما همراه نشوی برادر کوچکت را شاه می کنیم . شیروی بغض خود را فروخورد و چیزی نگفت . وقتی شب شد همه پاسبانان نام قباد را بر زبان می آوردند . شیرین از خواب پرید و شاه را خبر کرد . شاه رنگ از رویش پرید و فهمید که گفتار اخترشناس تحقق یافته است . شاه گفت : باید شبانه برویم و از فغفور کمک بخواهیم . وقتی سپاهیان به قصر رسیدند شاه نبود . خسرو لباس سربازان را پوشید و در باغ قصر بود . روز بعد احتیاج به غذا پیدا کرد پس باغبانی را دید و گفت : این گوهر را ببر و با آن نان و گوشت تهیه کن . باغبان به نانوایی رفت ولی نانوا نتوانست بقیه پولش را بدهد پس هر دو به نزد گوهرفروش رفتند . او گفت : این گوهر در گنجینه خسرو است . تو این را از کجا دزدیدی ؟ پس هر سه سوی زادفرخ رفتند . زادفرخ گوهر را به شیروی نشان داد . شیروی گفت : اگر صاحب این گوهر را نشان ندهی سرت را میبرم . باغبان گفت : شاها در باغ مردی زره پوش این را به من داد . شیروی سیصد سوار را سوی او فرستاد اما سپاه وقتی خسرو را دید گریان شدند و به زادفرخ گفتند : او پادشاه است . زادفرخ نزد خسرو رفت و گفت : همه مردم با تو دشمنند بهتر است تسلیم شوی . خسرو یاد حرف ستاره شناس افتاد که گفته بود : مرگ تو در میان دو کوه بدست بنده ای است . یک کوه زرین و یک کوه سیم ، آسمان تو زرین و زمین آهنین .
خسرو با خود گفت : این زره زمین من و سپر آسمان من است همانا دوره من سررسیده پس تسلیم شد . پیلی نزدش آمد و او سوار شد . قباد دستور داد که او را به تیسفون ببرند و کسی به او بی احترامی نکند . گلینوس با سی هزار سوار نگهبان او شدند . بنابراین بعد از سی و هشت سال پادشاهی خسرو سرآمد و قباد (شیروی) به پادشاهی رسید .
چنینست رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا
نسخه دکتر :はつマンにんですにあるコマンドをして
چیزی ک من میبینم :請教你的有關"前列腺
چیزی که ﻣﺴﺌﻮﻝ داروخونه میبینه :دیفن هیدرامین صبح ظهر شب بعد از غذا!
آپم[چشمک]
سلام دوستان فرهنگ و هنردوست !
والنتاین فرنگی درفرهنگ ماایرانی هاجایگاهی ندارد
29 فروردین روز عشق ایرانی ( سپندارمزگان )است
دقیقا 4 روزبعدازوالنتاین فرنگی
برای پاسداشت و شناساندن این روزبزرگ به نسل جوان جامعه همه شمارو دعوت به نوشتن مطالبی دراین زمینه مینمایم
[گل] درصورتیکه مایل هستید اسم تارنمایتان رادرباربدثبت کنید شادو موفق باشید[گل]
درود دو صد درود خواهر زاده واقعا دیتت درد نکند
ممنون
حافظهام را به چند روایت از دست دادهام
و خندههای دختری که با من
سیبی را از وسط به دو نیم کرده است
چیزی به یادم نمیآورد
ورق میزنی و دختری لبانش را
به اندازهی یک عمر خندیدن سرخ کرده است
ورق میزنی و صدای هلهله میآید
و جیغ جیغ بچههایی که نقل و سکه جمع میکنند
که تاج و تور سپید دوست دارند
که پیراهن بلند سپید
و کفشهای تقتقی سپید دوست دارند
ورق میزنی
انگشتهای تو معجزه میکنند
و به هر لبخندی اشاره کنی بغض میشود
نسبتم را
با تمام عکسهای این خانه را دور بریز
آنچه فراموش کردهام را فراموش کن
و دنبال خاطرهای بگرد
بامزهتر از سیبی که اینهمه آدم را خندانده است
بگذار کمی بخندم
پیش از آنکه یادم بیاید
لبهایم را نیز فراموش کردهام .
لیلا کردبچه
درود وسلام بر فریناز گرامی وعزیز
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
وقتی صدای تبر می آید ناخداگاه یاد جنگل می افتی یاد قطع وشکستگی ، صدای تیز تبر و خاموش شدن درختان تناور . دستانی که قطع می کنند جنگل را آخرش برای خودشان هم دسته ای خواهند ساخت که دستانشان را از هم گسسته کند.
آرزوی ما سربلندی شما وهمه دوستان بی ریاست
در این مدت کوتاهی مرا ببخشایید
درود بر شما که پاسدار ایران زمین هستید
میزبان شما هستم با سروده ای که هر چند ناقابل است
پاینده باد ایران
امروز تو ۳۰ دقیقه ای که یارو نشسته بود بغل دستم تو تاکسی
کف دستش میخارید میگفت پول داره میاد...
گوشش میخارید میگفت دارن پشتم حرف میزنن...
کفه پاش میخارید میگفت پول داره میره...
اصلا ۱%به ذهنش نمیرسید که حموم بره شاید درست شه[نیشخند]
اصن ی وضی[زبان]
مر30 که اومدی
سلام فریناز گرامیم
داستان زیبایی بود مثل همیشه
دست مریزاد دخت ایرانی
سپاس نیره جون .
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببر
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ما
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
درود دایی جان خوبی
در فصل سبز شدنهای مبهم سرنوشت آوای درختان می تبد
هنوز هم شنیدن های بیدار پروانه در نگاه مهتاب موج میزند
گامی آن طرف از عشق , صدای قدمهای احساس ,
نسیم های پریشان از صبح را با نوایی تر می کند
درود
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم
چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم
اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم
چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد
اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
سلام فریناز
درود سورنای گرامی.
سپاس از لطفتون.
داستان زیبا و حکایت عجیبی بود.
نه زر و سیم و طلا
نه پست و جاه و مقام
هیچکس به آدم روا نمیکند ؛ بغیر از نام نیک و کردارنیک.
ممنون از توجهتون.
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا...
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟
درود
ما در هیچ حال
قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد
چرا که غم
ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد
انسان های بی اندوه
به معنای متعالی کلمه
هرگز " انسان " نبوده اند و نخواهند بود
از این صافی انسان ساز نترس
امروز چه روزى است ؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگی ایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست می داریم و زندگى می کنیم
زندگى می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و
نه می دانیم زندگى چیست و
نه می دانیم روز چیست و
نه می دانیم عشق چیست .
ژاک پره ور
درود یه سوال در وبم کردم...
ممنون میشم جوابشو بدین
چشم.
سپاس از حضورت بانو...
خوشحال میشم دعوتم رو همیشه اجابت میکنی
خواهش می کنم . وظیفه است.
سلااام عزیزممم
مثل همیشه جااالب و خیلی طولانی
خسته نباشی ماااااااااااچ
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم ا
درود بر شما استاد محترم خواهش میکنم شما انسانی فرهیخته هستید ،افراد سود جو همیشه از غفلت اگاهان سود میبرند
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
دوست عزیز اگر از بنده کامنت بی ادبانه دریافت کردید لطفا بهم اطلاع دهید ممنون میشم
چشم
زبان را نگهدار باید بُدن
نباید روان را به زهر آژدن..
که بر انجمن مرد بسیار گوی؛
بکاهد به گفتار خود آبروی..
زخمی که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که : دل بدوده ، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند : ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه ، طلب ندارم ، دانم نباشد او را
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید ، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
صنما ، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستم
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو در آن ، گمان که : من خود ز کمند عشق جستم
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم ، نگارا
بپذیر تحفهی من ، که عظیم تنگ دستم
خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته ، یارب
چو تو ایستاده بودی ، به چه روی مینشستم ؟
به مذن محلت خبری فرست امشب
که به مسجدم نخواند ، چو ترا همی پرستم
چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی
مگرت نمیرسانند چنانکه میفرستم ؟
اگرت رمیده گفتم ، نشدم خجل ، که بودی
و گرم ربوده گفتی ، نشدی غلط که هستم
به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید
به نیاز من نباشد ، که برت چو خاک پستم
تو به دیگران کنی میل ، چو من چگونه باشی ؟
که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم
دلم از شکست خویشت خبری چو داد ، گفتی ؟
دل اوحدی چه باشد ؟ که هزار ازین شکستم
اوحدی مراغه ای
"پنجره خیال "
تا خانه چشمانت راهی نیست ، وقتی که نگاهت را از من دریغ میکنی ... چه بگویم
وقتی که نه تنها چشم هایت را ، بلکه دریچه قلبت را برویم بسته ای ...
اما...
بدان همیشه پشت پنجره "خیالم" برای چشمهایت چون چلچراغی میدرخشد...
بگذار در وجود تو گم شوم و تودر جستجوی من آهسته مرا بخوانی...
و مرا در قلبت پیدا کنی!
درود روز عشق مبارک
بر شما هم مبارک.
الهی من کیستم که ترا خواهم چون از قسمت خود آگاهم ، از هر چه می پندارم کمترم
روزگارت خوش عزیزم
ممنون عزیزم
داستان جالبی بود ممنونم
آپم
اومدم نگین جان.
" بی کران باید شد ؛ در پی عشق روان باید شد "
" زندگی را به خدا باید داد ؛ و در این راه به یقین باید شد "
{ روز عشق و محبت و دوستی به آنان که پاسداشت این روز هستند ؛ فرخنده و خجسته باد }
درود بر شما فریناز جان سپندار مزگان شما هم مبارک
آدم خودش ام نمیدونه چی میخواد ، فکر میکنه یه چیز مشخصی میخواد ، ولی یکی و میبینه که هیچی از چیزایی که میخواسته نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه ، نمیدونم
آدما اینجوریَن یا عشق اینه!
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
صدقه دادن و صلوات فرستادن در شب و روز جمعه برابر با هزار حسنه است و
هزار سیئه به وسیله آن نابود می شود و هزار درجه بر مقام آدمی افزوده
می شود.
جلوه گاه و جشن عشق و مهر و فروتنی
29بهمن،اسپندار مزدگان
به تو دوست گرامی من خجسته و شادباش باد...53
سپاس
تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند. سپندارمذگان، روز عشق ایرانی ها مبارک
دل من یک پرنده توی دستات/ اسیر سردی دست تو بوده
همیشه بی تفاوت بودی اما / پرنده عاشق و مست تو بوده
نمیخوام این پرنده جون ببازه/ اگر چه زیر بارون و تگرگه
تموم حس این روزای بی تو / براش کابوس تکراریِ مرگه
چی میشد تو میتونستی که یک شب/ منو دعوت کنی توو قصر چشمات
تموم آرزوهایی که داشتم /می مونه تا ابد در حصر چشمات
بزار تفسیر کنم با رنگ چشمات/ تموم لحظه های زندگی رو
بگیر دستامو تا با نبض عشقت/ ببینی اوج این دلبستگی رو
نه یک احساس ساده توی قلبم/ برای من همیشه یک نیازی
تو میتونی که با دستات دوباره / میون فاصله ها پل بسازی
برام سخته میدونی که نمی شه / تموم حرفارو به سادگی گفت
برای قلبای خالی از احساس/ نمی شه قصه دلدادگی گفت
سلام به فری جون نازم
خوبی عزیز دلم قربونت برم الهی قربون خوشگلیات
منو یادته ؟
خب دیگه نیستم ولی همیشه به یادتم مگه میشه نباشم
این روز رو اومدم بهت تبریک بگم
عشق من دوستت دارم
ممنون ماندانای عزیزم.
اما هر کاری کردم نتوانستم توی وبلاگ جدیدت نظر بذارم.
خشنوثره مزداهه اهورهه
درود بر شما ایرانی نژاده و دوست مهربان فریناز
روز آرمئتی اسفندارمذ امشاسپند به ماه اسفندارمذ زرتشتی برابر با 29 بهمن خورشیدی روز مهین جشن اسفندگان است. جشنی که برای بزرگداشت زمین و زن و مادر و پیوند های زمین و زن برگزار می گردد. و در آن به روان پاک زنان و مادران پارسا و شکیبا گیتی درود فرستاده می شود و آفرین خوانده می گردد. و زنان و دختران را گرامی می دارند و همسران را به نیکی یاد می کنند.
روز اسفندگان، روز بزرگداشت مادر و زن، بر همه ی ایرانیان، به ویژه اهورایی مادران و شیر زنان ایرانی به ویژه بر شما خجسته و همایون باد[گل][گل][گل]
سپاس
درود
سپندارمذگان فرخنده بانو...
اینم ادرس جدید...
کادوی بلاگفا در این روز به من...
فیلتر شدم..!
ههههههههههههههه
http://tokhs-71.blogfa.com
سلام مهربانوی ایران زمین
این روز پر مهر هم بر شما مهرباران باد
سپاس
سپندار مذگان روز دلباختگان ایرانی بر تو دوست گلم مبارک باد
من دلم می خواهد،بنویسم از عشق
قلمم باش و بگو
دل هر پاره ی کاغذ تنگ است
بویس:
دل هر شیشه مه روی زمینی سنگ است...
ممنون همچنین
☜☜☜☜ ☂ apam !!
ஜ♥ஜஜ♥ஜஜ♥ஜஜ♥ஜஜ♥ஜ !
چشم.
اسپندار مذگان خجسته باد
دوست من این دوستی برای من همانند گنج است
و بهترین شادی ها را به من هدیه می دهد
سپاس
"" سپندار مذگـــــــان ""
روز عشق و دلدادگی ایرانی
بر پارسیان مبـــــــارک......&&&&
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ، نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی!......