ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پیدایش شطرنج
شاهوی حکیم چنین تعریف می کند : در هند پادشاهی به نام جمهور برهندوان حکومت میکرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمانبردار او بودند .
او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش بدنیا آورد . نام پسر را گونهادند . مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد . مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت ، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند . وقتی طلحند دو ساله شد و گو هفت ساله گشت ، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند : تا زمانیکه دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش . زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند . هر زمان فرزندان نزد مادر می آمدند و می پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج و تخت است ؟ مادر می گفت : تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است . اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می رفتند مادر می گفت که این تاج و تخت از آن توست تا دلشان را شاد کند . بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج و تخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت .
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای
روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند . گو پهلوان گفت : ای برادر این کارها را مکن . آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور ، مای چون بنده ای فرمانبردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد ؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگترم و هم پدرم از پدرت بزرگتر بود . تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده . طلحند گفت : من این تاج و تخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت میخواهی بجنگ . طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد . دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت . گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت میماند . مگذار که هند ویران شود . بیا آشتی کنیم و از این مرز تا چین را به تو می سپارم و تو تاج سر من خواهی بود .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
طلحند به فرستاده پاسخ داد : بهانه جویی مکن . تو نه برادر و نه دوست منی . تو پیش یزدان گناهکاری .هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است . دیگر اینکه گفتی مرز را به من می بخشی اینها همه از آن من است . من تو را شکست میدهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می کنم . فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد . گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست . موبد فرزانه گفت: اگر از من می پرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستاده ای چرب زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار . من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که بزودی زمان او سرمی آید پس بر او سخت مگیر .گو دوباره فرستاده ای خوش سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد .
اگر پند من یک به یک نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت .
چگونه دهی گنج و شاهی به من
تو خود کیستی زین بزرگ انجمن
آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند . وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف آرایی کردند . دو شاه در قلبگاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند . گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند . اگر نامداری به قلبگاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند . خروش از لشکر برخاست که : ما گوش به فرمان تو هستیم .
از آن سو طلحند به سپاهیان گفت : تیغ برکشید و دشمنان را بکشید . اگر به گو دست یافتید گزندی به او نرسانید و دست بسته او را نزد من بیاورید . جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت . در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید .بسیاری امان خواستند و بدینسان طلحند تنها ماند . گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار . من هم کاری به کار تو ندارم . طلحند که آبرویش را در خطر می دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو . وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می بینی ؟ موبد گفت : او تا هلاک نشود دست بردار نیست . تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ .
همه کوشش او به کار بدیست
چه سازد که آن بخشش ایزدیست
باز هم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت : رای من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده چوب راه را بر جنگجویان ببندیم . از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم .
پیک سخنان گو را برای طلحند برد . طلحند با بزرگانش چنین گفت که : هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آنها می بخشم . بزرگان سرتعظیم فرود آوردند .
دو سپاه به سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت . از زد و خورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود . همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته شده بود و نعل اسبان به خون آلوده بود . موجی برخاست و به سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدینسان مرد و هندوستان را به گو سپرد . برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند ، گو گریان شد و پیاده به سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد . موبد فرزانه به گو گفت : از زاری چه سود ؟ این تقدیر بود . سپاس خدای را که طلحند به دست تو کشته نشد . سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود . شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود ، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرار داد و به سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آیین هندوان خود را بسوزاند . گو مادر را در بر گرفت و گفت : ای مادر مهربان گوش کن ، من بی گناهم و او را نکشتم . این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد : ای بد سرشت برادرت را از پی تاج و تخت کشتی . گو پاسخ داد : بر من بدگمان مشو و صبرکن تا من چگونگی جنگ را برایت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را میسوزانم . مادر پذیرفت . گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند . موبد گفت : باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند . شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آنها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آنها بازگو کرد . دو مرد گرانمایه تخته ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج ( سفید و سیاه ) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود . شاه را در قلب سپاه قرار داد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آنها دو فیل و کنار آنها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده ها در جلوی آنها بودند . فیل و اسب و شتر همه سه خانه میرفتند و رخ به هر سو میرفت . شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راهها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه میکرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می ریخت و شطرنج داروی دردش بود .
خداوند هیچ گاه شما را تهی رها نخواهد کرد…
او هر چیزی را که از دست می دهید جایگزین خواهد کرد….
اگر از شما می خواهد که چیزی را زمین بگذارید
به این دلیل است که می خواهد چیز بهتـــــری بردارید ..
در ختـم صلـوات ایـن هفتـه منتظـر حضـورتـان هستیـم[قلب]
چشم.
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس
از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
بسیار زیبا و دلنشین بود......امیدوارم همیشه شاد و دلنواز بمانی..........
سپاس دوست من.
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه
جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها … همه کوبیده به سنگ
خیلی جالب بود ممنونم
مرسی عزیزم.
¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)
………………..?
…………………*………………...
?...…………**…………..?
..**……….*….*……..**آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
….*..*…..*…..*….*..*
……*…..*……….*.....*
……************……….
……..*..lovel…*
…..*..lovelovelo…*
…*..lovelovelove….*
..*.lovelovelovelove…*…………….*….*
.*..lovelovelovelovelo…*………*..lovel….*
*..lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.*
*.. lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.*
.*..lovelovelovelovelove…*..*…lovelovelo…*آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
..*…lovelovelovelovelove..*…lovelovelo…*
…*….lovelovelolovelovelovelovelovelo…*
…..*….lovelovelovelovelovelovelov…*
……..*….lovelovelovelovelovelo…*
………..*….lovelovelovelove…*
……………*…lovelovelo….*آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
………………*..lovelo
آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
ممنون که سرزدی
خواهش می کنم
سلام و درود
داستان زیبایی بود حکایت ازتدبیرو مدارادرامرحکومت داری داشت داستانهایی که می نویسید به زبان ساده واقعا جالب و زیباست دخترکلاس هفتم هستش تشویقش کردم که داستان های شمارو مطالعه کنه و اتفاقا به این کارعلاقه مندشده ازشماممنونم
به مناسبت زادروز استاداحمدشاملو باشعرزیبایی ازایشان باصدای شاعربروزم منتظرنقد عالمانه شماهستم شادباشید
ممنون از شما.
در خدمتتان بودم.
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم درتو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هردو با آیینه ی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم ، آرزو کردم
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی درغنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس "شهریارا" ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن دل برگشا حاضر و هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست
شب همه شب همدم دیده ی بیدار باش
گر دل و جان تو را دُر بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
درود بر شما دوست
کم پیدایی دوست؟
داستان پیدایش شترنگ را کاش پی می گرفتید
به نخست داستان و فرجامش که پیدایش بازی نرد است هم اشاره می کردید
سپاس از حضورتان
من از این دختری که هر روز
در من گریه می کند می ترسم
و پناه می برم به گهوارهایی که
دیگر آرامم نمی کنند
و از لای چروک خاطرات مادرم
صدای گریه ی کودکی ام را
می شنوم که تولدم را جشن می گیرد...
درد من تنهایی نیست ،
بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت ، بی عرضگی را صبر و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خدا می دانند.
( مهاتما گاندی )
با درود وعرض ادب واحترام بی کران بر شما دوست نیک اندیش و تشکر وسپاس بخاطر مطالب مفیدوبلاک تان :
محترما بعرض میرسد وبلاگ خبری وتحلیلی مهریه بدلیل افشاگری بر علیه نظام و افشا نمودن حجم انبوه حیف ومیل ثروت ایران در عراق ، سوریه ، لبنان وفلسطین توسط دین فروشان فیلتر شد فیلتر شدن این وبلاگ نشان از ترس بی پایان دین فروشان از بیداری ملت ایران هست در غیر اینصورت نظامی که خود را الهی می پندارد و امام زمان را حامی و نگهدار خود می داند که نباید از چهارتا وبلاگ و وبلاک نویس بترسد .
دوست آریائی من :
1- همکاری و ارتباط هرچه بیشتر شما وبلاک نویسان وطن پرست با یکدیگر از طریق تبادل لینک ، ارسال کامنت و مطلب ، نوشتن مطالب مفید راجع به تاریخ پر شکوه ایران ، نقد وبررسی اخبار و رویدادهای ایران و اطلاع رسانی ها و توانایی های تک تک شما خوبان و .... می تواند در آگاه شدن وبیداری مردم ، زنده نگه داشتن ، رشد دوباره و پویایی فرهنگ پر شکوه ایران باستان کمک کند.
2- به منظور ارتقای سطح دانش و آگاهی و بیداری جامعه ی ایرانیان وطن پرست لطفا تا می توانید با وبلاگ های همفکر و همراه ، ایرانی پرست تبادل لینک و خبر ومطلب نموده و آنان را نیز تشویق به افشاگری نمائید
3-بدلیل فیلترشدن وبلاگ بنده ، مسلما ارتباطم با شما خوبان قطع یا کمتر خواهد شد که این همان هدف و خواسته دین فروشان هست یعنی ایجاد نفاق و تفرقه بین ملت ایران و جلوگیری از اتحاد ملی ، جلوگیری از اطلاع رسانی سپاسگذار میشوم در صورتیکه با ایمیل با بنده در تماس باشید و از بروز رسانی وبلاگ خود بنده را مطلع نمائید .
سکوت و هیچ نگفتن یعنی مرگ و حماقت پس بگو و بنویس تا خواب وطن فروشان و دین فروشان آشفته گردد
به امید ایرانی و فردائی بهتر
با احترام : مهدی سابقی فر
جانباز جنگ تحمیلی و یکی از قربانیان مهریه
HTTP://mehreh@rocketmail.com
Mehreh.blogfa.com
درود خیلی عالی بود البته فکر می کنم غیر از هند شطرنج از نظر تاریخی ریشه های هم در ایران داشته
ممنون
ماشه چکید باز
موسیقی دریا
آشفته شد با ضربه ی شلیک
پرواز مرغک ها
نیزار را جنباند
سگ صید را آورد
در ماسه های نرم لغزنده صدای
چکمه پنهان شد
مرغان ساحل
به سایه ی نیزار برگشتند
در طول تاریکی
فریادهای تیز
خواب عناصر را به هم میریخت
پرلای تک مانده
صدا می کرد جفتش را
از پشت مرداب
هر شب که خواب از راه می آید
و پا کشان خود را به رخت خواب درهم می رساند
در زیر پلک پر چروکش جویباری می شود پدا
یک جویبار سرخ کوچک
همبوی
پولک هی ماهی های دریا
هر شب که خواب آشفته می خوابد
این جویبار تلخ شورآهنگ
قد می کشد از چاه مغرب
گویی به سمت قله های دور دور کوه مشرق
انگار دریایی میان قله ها هست
انگار دریا نام او را
از ساحل شب
آواز داده است
در کنج پلک سوخته از آفتاب خواب
هر شب شیاری می شود پیدا
و خیش نامریی جویار
آن را به ژرفی می زند شخم
سهمی برای نیستی
سهمی برای خستگی
سهمی برای راه
سهمی برای راه
زنان و مردان سوزان
هنوز
دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند
سکوت سرشار است
سکوت
از انتظار
چه سرشار است!
{ احمد شاملو }
سلام فریناز جون
دیروز هرکاری میکردم وبت باز نمیشد که نمیشد اعصابم ریخت بهم
آخه یک روز پیام نذارم که دلتنگ میشم
در هر صورت عزیزمی
دیوانه نیستم !
فقط ، فقط طوری “خاص” که دیگران نمیتوانند ، تو را “دوست” دارم
چه جاااااااااااااااااااااالب
می گم اینا یکمم راست نیست؟!
شاهنامه مخلوطی از واقعیت و افسانه است.
سلام
با نوشته هایی از شب یلدا و .......
آپمممم
بهم سر بزن[لبخند][لبخند][لبخند]
اومدم.
زندگی تعداد نفسها نیست!
زندگی تعداد لبخندهای
کسانیست
که دوستشان داریم
من مطب شطرنج رو کپی کردم اشکالی که نداره :بیخیال:خیال:خیال:خیال:خیال:خیال:خیال:
با ذکر منبع کپی کنین