ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پیدایش شطرنج
شاهوی حکیم چنین تعریف می کند : در هند پادشاهی به نام جمهور برهندوان حکومت میکرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمانبردار او بودند .
او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش بدنیا آورد . نام پسر را گونهادند . مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد . مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت ، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند . وقتی طلحند دو ساله شد و گو هفت ساله گشت ، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند : تا زمانیکه دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش . زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند . هر زمان فرزندان نزد مادر می آمدند و می پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج و تخت است ؟ مادر می گفت : تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است . اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می رفتند مادر می گفت که این تاج و تخت از آن توست تا دلشان را شاد کند . بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج و تخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت .
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای
روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند . گو پهلوان گفت : ای برادر این کارها را مکن . آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور ، مای چون بنده ای فرمانبردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد ؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگترم و هم پدرم از پدرت بزرگتر بود . تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده . طلحند گفت : من این تاج و تخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت میخواهی بجنگ . طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد . دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت . گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت میماند . مگذار که هند ویران شود . بیا آشتی کنیم و از این مرز تا چین را به تو می سپارم و تو تاج سر من خواهی بود .
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
طلحند به فرستاده پاسخ داد : بهانه جویی مکن . تو نه برادر و نه دوست منی . تو پیش یزدان گناهکاری .هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است . دیگر اینکه گفتی مرز را به من می بخشی اینها همه از آن من است . من تو را شکست میدهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می کنم . فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد . گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست . موبد فرزانه گفت: اگر از من می پرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستاده ای چرب زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار . من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که بزودی زمان او سرمی آید پس بر او سخت مگیر .گو دوباره فرستاده ای خوش سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد .
اگر پند من یک به یک نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت .
چگونه دهی گنج و شاهی به من
تو خود کیستی زین بزرگ انجمن
آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند . وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف آرایی کردند . دو شاه در قلبگاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند . گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند . اگر نامداری به قلبگاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند . خروش از لشکر برخاست که : ما گوش به فرمان تو هستیم .
از آن سو طلحند به سپاهیان گفت : تیغ برکشید و دشمنان را بکشید . اگر به گو دست یافتید گزندی به او نرسانید و دست بسته او را نزد من بیاورید . جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت . در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید .بسیاری امان خواستند و بدینسان طلحند تنها ماند . گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار . من هم کاری به کار تو ندارم . طلحند که آبرویش را در خطر می دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو . وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می بینی ؟ موبد گفت : او تا هلاک نشود دست بردار نیست . تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ .
همه کوشش او به کار بدیست
چه سازد که آن بخشش ایزدیست
باز هم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت : رای من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده چوب راه را بر جنگجویان ببندیم . از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم .
پیک سخنان گو را برای طلحند برد . طلحند با بزرگانش چنین گفت که : هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آنها می بخشم . بزرگان سرتعظیم فرود آوردند .
دو سپاه به سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت . از زد و خورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود . همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته شده بود و نعل اسبان به خون آلوده بود . موجی برخاست و به سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدینسان مرد و هندوستان را به گو سپرد . برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند ، گو گریان شد و پیاده به سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد . موبد فرزانه به گو گفت : از زاری چه سود ؟ این تقدیر بود . سپاس خدای را که طلحند به دست تو کشته نشد . سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود . شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود ، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرار داد و به سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آیین هندوان خود را بسوزاند . گو مادر را در بر گرفت و گفت : ای مادر مهربان گوش کن ، من بی گناهم و او را نکشتم . این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد : ای بد سرشت برادرت را از پی تاج و تخت کشتی . گو پاسخ داد : بر من بدگمان مشو و صبرکن تا من چگونگی جنگ را برایت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را میسوزانم . مادر پذیرفت . گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند . موبد گفت : باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند . شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آنها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آنها بازگو کرد . دو مرد گرانمایه تخته ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج ( سفید و سیاه ) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود . شاه را در قلب سپاه قرار داد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آنها دو فیل و کنار آنها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده ها در جلوی آنها بودند . فیل و اسب و شتر همه سه خانه میرفتند و رخ به هر سو میرفت . شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راهها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه میکرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می ریخت و شطرنج داروی دردش بود .
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
کوچه پس کوچه های ذهنم
واسه صدای پاهات خیلی وقته لک زده.
نفرین به دستهای آلوده ی تقدیر
که همیشه باید قاب خالی در را نظاره گر باشم.
زیباترین اتفاق من
نمی دانستم تو فقط به اندازه یک خاطره در زندگی من سهم خواهی داشت.
چه جالب
خــــــــــدایا !
خواستم بگویم تــنهایم
اما ....
نـــــــــــگاه خندانت ، مرا شــرمگین کرد
چه کسی بـــــــــــــــهتر از تو ..............
سلام خدمت شما دوست خوبم
خوشحالم که هر هفته با حضورتون به سفره ما رونق میدید.
اجرتون با خانوم فاطمه الزهرا
خانمی منظور اینه که در این بازه دوستان میتونن به سفره صلوات بیان و تعداد صلوات هاشون رو ثبت کنن.
ممنون.
نمردیم یه جا معروف شدیم حالا واقعا با اسم وب من پیام داده بود مطئنی آخه وب من چیزی نداره که کسی بخواد کلاس بزاره خب هر چی بود به خیر گذشت چه خبر خوبی خودت
سپاس.
درود خواهر زاده
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزویم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچون باران
دامنم را رنگ میزد
سلام برفریناز گرامی
داستان دیگری ازت خوندم و یاد گرفتم
درود بر تو شاهنامه نویس عزیز
شاد شاد باشی
سپاس نیره جان
تهی کن جام را ای ساقی مست
که امشب میل جام دیگرم نیست
مرا از سوز و ساز و خنده ی می
چه حاصل؟ زانکه شوری در سر نیست
خوش آن شبها که مست از دیدن او
هوائی در دلم بیدار می شد
لبالب "می" شد و سرشار "می" شد
کنون او رفت و شور و نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست
تهی کن جام را ای ساقی مست
که دیگر ٫ میل جام دیگرم نیست
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟
درود فریناز عزیز
خوبی عزیزم.
ببخشید که دیر اومدم.
آخه چند روزی بود که بیمار شده بودم.
مرسی از پیامهای قشنگت عزیزم.
میخواستم از شما اجازه بگیرم و شما اولین کسی باشی که لینکت کنم.
اگه دوست داشتی بهم بگو دوست مهربون من.
سپاس دوست گرامی.
من با افتخار لینکتون کردم .
به امید فرداهای بهتر
ابریست دلم،هوا گرفته
بغضم به گلو صدا گرفته
من اشک زدیده می فشانم
او مجلس باصفا گرفته
از آن بت دل شکن بپرسید
بادل شکنی کجا گرفته؟
گیرم که خطاست دل سپردن
من داده ام اوچرا گرفته
برزخم دلم نمک نپاشید
دانم که زمن چه ها گرفته
بیچاره دلم که در خیالش
گوید زلبش شفا گرفته
گیسوی خود آشفته که گویی
من مرده ام او عزا گرفته
یا سیرت مهوشان همین است
یا دیده ی من خطا گرفته
مهرش زدلم برون نسازم
منعم نکنید جاگرفته
دردم به خدا دگر نگویم
حتی دلم از خدا گرفته
مرسی عزیزم
منم با افتخار لینکتون کردم.
برای تو هم روز قشنگی آرزو می کنم.
سپاسگزارم.
در این هیاهوی شلوغ
” یادت لحظه ای مرا گم نمیکند”
و به هرجا میروم پیش تر از من آنجاست !
من بلد نیستم از عاطفه خالی باشم
بگذارید که مجنون و خیالی باشم
تو به نو بودن خود فکر کن و راحت باش
دوست دارم که قدیمی و خیالی باشم
فاصله ها در عین کوتاهی
چه بلند خلق شده اند
کجاست دستی که به درازی فاصله ها باشد
ابوالفرج محمد پسر عبدالله چترنگ باز نامی ایرانزمین بود که در شیراز نزد عضدالدوله ی دیلمی زندگی می کرد.او یک نبشته به نام "منصوبات شطرنج" دارد.
این افسمن از یک غزل زیبا از سعدی شیرین سخن اشاره به او دارد.
من سخن راست نوشتم تو اگر راست بخوانی
جرم لجلاج نباشد چو تو شطرنج ندانی
آسمانی که رنگین کمان ندارد
نگاه کن!
از این آبی بیرنگ
بدون حجم!
گاهی خسته ام!
گاهی...
چنگ انداختن به یک رنگین کمان
بهتر از دلبستن به تک رنگ آرامش بخشی است
که با هر بر آمدن و فرو رفتن خورشید رنگ میبازد...!
بازم زیبا خوندنی و قابل تامل
ممنون از لطفت.
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهای است باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشتهست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....
ه.ا.سایه
باید از باده عشرت دو سه ساغر زدنی
که جهان نیست مگر چشم به هم بر زدنی
به تمنّای کسی حلقه به هر در زده ایم
هیچ کس نیست ، چه حاصل در دیگر زدنی
تا نبینیم سرانجام که میمیرد عشق
به که پروانه صفت ، شعله به جان در زدنی
زندگی معرکه ای بود سراسر زد و خورد
پشت پا خوردنی از هرکس و بر سر زدنی
با چنین شیوه ، شب ای ماه ! گوارا بادت
راه خود رفتن و تابیدن و تسخر زدنی
سر پرواز ندارم که فضا مختنق است
به هوای سر کوی تو مگر پر زدنی
تا بگیریم مگر از سحر خویش سراغ
ماه و تا صبح به هر میکده ای سر زدنی
سلام
من وبلاگ خودم را بیشتر به این دلیل دوست دارم که بهانه ایست تا بتوانم با خوبانی زحمتکش به مانند شما ارتباط داشته باشم و از مطالب بسیار ارزشمندشان استفاده کنم والا در وب من از خودم مطلب خوبی شاید نباشه اما من با صراحت و صداقت عرض می کنم به وجود شما افتخار می کنم امیدوارم همواره پاینده باشید . بدرود .
دوست گرامی شکسته نفسی میکنید.
از لطفتان سپاسگزارم
گفتار نکو دارم و کردارم نیست
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشوار بود کردن و گفتن آسان
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست ابوسعید ابوالخیر
دلخسته و سینه چاک میباید شد
وز هستی خویش پاک میباید شد
آن به که به خود پاک شویم اول کار
چون آخر کار خاک میباید شد ابوسعید ابوالخیر
قومی ز خیال در غرور افتادند
و ندر طلب حور و قصور افتادند
قومی متشککند و قومی به یقین
از کوی تو دور دور دور افتادند ابوسعید ابوالخیر
سلام عزیزم...
ممنونم از حضور سبزت بانو...
امیدوارم که با وجدان قدم برداریم ...
موفق باشی گلم...
سپاس دوست من.
در ره عشق مـــرام دگـــــری می بـــــــاید
سر پــر شـــور و دل شعله وری می بـــاید
عیب پروانـــه نگـــــویید کـــه در آتش رفت
شرط عشق است که بر جـان شرری می باید
عافیت آفت جـــان است ، جنونـــــــا مددی
رهـــــرو دشت بلارا خطـــری می بـــــــــاید
خانه ی دوست به قاف است، بلند است، بلند
بهر پرواز چــو عنقـای پری می بـــــــــــــاید
عـــاشقان هستی خـــود پیشکش او کـــردند
دست خـــــالی نتـــوان رفت سری می بـــاید
وهم خـــامیست امـــــان نـــــامه بگیرد سقا
شمس را در همه دوران قمـــــری می بـــاید
آسمان ، از چـه نشستی به تمـاشا آن روز
تــــا ابـد چشم تــورا پلک تری می بـــــاید
سلام فریناز گلم
اگرکم سر می زنم از بی وفایی وفراموشی نیست
کارهام زیاد شده وگرفتاری مدرسه هم زیاد
ببخشید
خواهش میکنم خواهر جون .
نگران نباش میدونم سرت شلوغه.
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد.
ممنون که سرزدی.
امیدوارم همیشه سلامت و سرافراز باشی .
درود فریناز مهربان
بمن مهر داری.... خوشحالم از آشناییت...پیوندت کردم.
سپاس .
من هم شما را با افتخار لینک کردم.
عــشـق روزی رهگذر می آیــد و من نیسـتم صبح روزی ، پشــت در می آید و من نیستم
یک نفر دلواپســـم ایــن پا و آن پـا می کــــند کــاری از من بـــلکه بر می آیـــد ومن نیستم
خواب و بـیداری خــدایا بازهــم سر می رسـد نامـــه هایـم از ســفر می آیـــد و من نیسـتم
هرچـه می رفتـم به نبـش کوچـه او دیگر نبـود روزی آخــر یــک نفـــر می آیـد و مــن نیستم
در خیــابان در اتــاقم روی کاغـــذ پشـــت مـیز شــعر تــازه آنقـــدر می آیــد و مــن نیسـتم
بعـــد ها اطراف جــای شــب نشینی های من بوی عشـــق تازه تــر می آیــد ومــن نیستـم
بعـــد ها وقتــی که تنــها خاطـراتم مانده است عشــق روزی رهـــگذر مـی آید ومــن نیستم
سلام...
درود
درود با سهراب
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان می گذرد،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
گاه می لرزد باروی سکوت:
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!
تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
نی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
بانو!
با این کارهایت روح ؛ ابوالقاسم فردوسی ؛ را شاد میکنی !!!!!
شادزی و شادافزون .
ممنون از لطفت عزیزم.
این دین ساده من است:
نیازی به مرجع تقلید ندارد. نیازی به فلسفه های بغرنج ندارد. . .
دین من عــــــــقل من است و مرجع آن مــــــــــــــــــهربانی. . .
دالایی لاما
مهم نیست نردبان چقدر ارتفاع دارد. هر چیزی آغاز و پایانی دارد. انسان باید پله پله نردبان پیشرفت را طی کند و به همان سان بتواند به آسانی، از آن پایین بیاید.
سلام بر آبجی گلم خوبید من که همیشه هستم مهربان ادم که با ابجی خودش قهر نمیکند
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
روانشاد شاملو
فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتمن می فهمد ... می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:
" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! " صادق هدایت
بی تاب زمستانم
این پاییز
برگهایش
با هق هق قدمهایش
خیال همراهی ندارد
بی گمان زمستان آرامم می کند
با آن سرمای سپید
یخ...؟
من!
برف!
من این را دوست دارم!
سلام
خوش اومدی
لطف داری شما
قبول باشه
ثبت شد سوره ها بنامتون
انشالله حاجت روا
موفق باشین و سرفراز
سپاس
سلام قربونت برم
اینا قبلا انتخاب شدن
سوره های دیگه ای هست ادامه ش
الطارق.الاعلی
الغاشیه.عبس
هر کدوم خاستن بگید که واسشون ثبت کنم
ممنون
ما دو تن مغرور
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می آیم
سلام عشقم
این کامل بود واسه من نصفه اومد
کامل بود عزیزم.
شب های قرار، بی قرارم نگذار
در حسرت دیدنت خمــارم نگذار
انگار تو با دلت کنـــار آمده ای
ای عشق! نبوسیده کنارم نگذار...!
***
مثـــــــل عسل و نبات، نامت شیــــرین
چون کودک خوش زبان، سلامت شیرین
هرچنــــــد که با گریه مـــــرا بوسیدی
شیرین شدم از لب تو...کامت شیرین...!
سلام واقعا زحماتت ستودنی است زنده باشی
سپاس
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
شاملو
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو بینام و بیسرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ای دوست!
شاملو