داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

پادشاهی کسری نوشیروان



http://s4.picofile.com/file/8162089300/anooshirvan.jpg

پادشاهی کسری نوشیروان

پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود . وقتی نوشیروان تاجگذاری کرد ، بزرگان را جمع نمود و پس از ستایش یزدان به اندرز خلق پرداخت :

اگر پادشاه به عدل و داد رفتار کند همه مردم شاد میشوند . کار امروز را به فردا مینداز چه میدانی فردا چه خواهد شد . گلستان پر از گل ممکن است فردا بی بار شود . در هنگام سلامتی و قدرت به درد و بیماری بیندیش .در زندگی به مرگ بیندیش که مرگ و زندگی همچون برگ و باد است. در کار نباید سستی و تردید داشت . رشک و حسد از دردهایی است که هیچ پزشکی نمیتواند آن را درمان کند .اگر هوی و هوس بر عقل چیره شود جز دیوانگی ثمری ندارد. انسان بیکار و زیاده گو نزد کسی آبرو ندارد . راه کج همیشه تاریک است و راه راست هموار است . در هر کاری که پیشقدم میشوی نباید سستی و کندی کنی . دروغ باعث از بین رفتن بخت میشود ، سخن ناراست گفتن از بیچارگی است و به حال بیچاره باید گریست . برای یک شاه از دشمن خطرناکتر خست و آز است و اگر پادشاهی بخشنده باشد جهان هم در آسایش می ماند . هرآنکس که در این جمع است بداند و آگاه باشد که وزیر مهمترین رکن حکومت است . روزی کارگزاران و لشکریان را نباید تنگ کرد و باید به آنها رسیدگی کرد . اگر کسی به زیردستان ظلم و ستم کند خداپرست نیست . ای مردم دل به خدا ببندید و از من باک نداشته باشید که یزدان پادشاه پادشاهان است و همه چیز زیر فرمان اوست . وقتی سخنان نوشیروان به پایان رسید بزرگان با شادی و سرور بر او آفرین گفتند .

انوشیروان مملکت را به چهار قسمت نمود : نخست خراسان و قم و اصفهان . دوم آذرآبادگان و ارمینیه اردبیل و گیلان. سوم پارس و اهواز و مرز خزر از شرق تا غرب .چهارم عراق و روم. در این چهار منطقه هرکس فقیر بود به او کنجی بخشید . به طور کلی همیشه یک ثلث یا یک ربع خراج سهم شاه بود اما در زمان قباد یک دهم شد ولی قباد زود درگذشت . وقتی نوشیروان بر تخت نشست خراج را بخشید و زمینها را به دهقانان واگذار کرد اگر کسی تخم یا چهارپا نداشت به او میداد تا زمینش بیکار نماند . از زیتون و گردو و سایر میوه ها که به بار می نشست یک دهم آن به خزانه مملکت میرسید .هرچه که به خزانه میرسید مقداری آنجا میماند و به هر ناحیه قسمتی از آن را میفرستاد و قسمتی دیگر از گنج را به موبد می داد . انوشیروان کارآگاهانی را پنهانی به اطراف فرستاد تا نیک و بد را ببیند و به او گزارش دهند و بدینسان همه مملکت را عدل و داد و آبادانی فراگرفت سپس نامه ای به زبان پهلوی نوشت و ابتدا به ستایش اورمزد پرداخت سپس خطاب به کارگزارانش نوشت : اگر بشنوم یکی یک درم به بیداد از کسی گرفته باشد به خداوند قسم که با اره بران او را به دو نیم میکنم . هرچهار ماه یکبار از مردم خراج بگیرید و اگر جایی ملخ زیان رساند یا برف و باران به کشت ضرر رساند یا در بهار بارندگی ، نباید باجی بگیرید و حتی باید به آنها کمک شود .اگر کسی حرفهای مرا خوار بدارد او را زنده بردار می کنم .

مرا گنج دادست و دهقان سپاه                       

نخواهم بدینار کردن نگاه

انوشیروان عادل ، موبدی هشیار و روشن ضمیر به نام بابک داشت که ریاست ارتش را به او سپرد . پس از آنکه به روم و هندخبر رسید که تمام مرز ایران از لشکریان بیشماری پر شده است از چین و هند فرستادگانی برای عرض تبریک نزد شاه آمدند و چون در خود قدرت مقاومت در برابر شاه ایران را نمی دیدند با رغبت به دادن خراج راضی شدند . روزی کسری تصمیم گرفت که با لشکریان خود به سوی خراسان برود و بدینسان لشکر را به گرگان رساند و از آنجا به ساری و آمل رفت ، در راه به دشتی رسیدند و جنگجویی سوار بر اسب به بالای کوه رفت و پس از آفرین خداوند گفت : اگر بیم حمله ترکان نبود خیال ما راحت می شد . وقتی شاه سخنان او را شنید ناراحت شد و به وزیرش گفت :

جهاندار نپسندد از ما ستم                       

که ما شاد باشیم و دهقان دژم

پس دستور داد تا از هند و روم و از هر کشوری که متخصصانی داشتند استادانی برگزیدند و با سنگ و ساروج و آب دیوار بلندی برآوردند و دری بزرگ از آهن بزنند و نگهبانانی در آنجا قرار دهند تا بدینسان از شر حمله ترکان در امان باشند . سپس پادشاه به سوی شهر الانان رفت و فرستاده ای نزد آنان فرستاد و گفت: از کارآگاهانم شنیده ام که :

که گفتند ما را ز کسری چه باک             

چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

کنون ما به نزد شما آمدیم                         

سراپرده و گاه و خیمه زدیم

فرستاده پیام را رساند و سپاه الانی جمع شدند و اندیشه کردند و سپس با زر و سیم بسیار نزد شاه رفتند و از کارهای گذشته اظهار ندامت کردند و کسری هم آنان را بخشید و فرمود تا شهری بسازند و به کشت و کار بپردازند و اطرافش دیوار بکشند تا از دشمنان در امان باشند . سپس لشکر را به سوی هندوستان رهسپار کرد . در هند بزرگان به پیشوازش آمدند و شاه شاد شد اما خبر رسید که همه از دست قتل و غارت بلوچ نگرانند . نوشیروان گفت : حال که از الانان و هندیان خیالمان راحت شد پس باید سپاه را به سوی بلوچ کشید . کسری به سپاهیان سپرد که به هیچکس رحم نکنند . سپاهیان با شدت بسیار به مبارزه پرداختند و بر آنها چیره شدند به طوریکه کسی از بلوچیان نماندند . شاه از آنجا سپاه را به سوی گیلان برد و آنجا هم جنگ سختی درگرفت بطوریکه از کشته ها پشته ساخته شد بنابراین چند تن از بزرگان گیلان خروشان و خاکسار نزد شاه آمدند و عذرخواهی نمودند و شاه نیز آنان را بخشید و پهلوانی را نزد آنها گمارد و خود با سپاه به سوی مدائن رهسپار شد . در راه سواری دلیر از نژاد عرب به نام منذربه سمت شاه آمد و از بیداد قیصر روم سخن راند و شاه برآشفت و دستور داد پیکی به سوی قیصر فرستادند و از او به خاطر ستمی که به اعراب می کند بازخواست کردند و تهدیدش نمودند . وقتی پیام رسید ، قیصر گفت :منذر دروغگو و غیرقابل اعتماد است .اگر شما لشکرکشی کنید در دشت دریایی از سپاهیان به راه می اندازم . کسری از شنیدن پیام قیصر برآشفت و کوس جنگ نواخته شد . سی هزار شمشیرزن به منذر سپرد و نامه ای به این مضمون به قیصر نوشت : اگر به سوی منذر سپاه فرستی و از مرز بگذری تو را نابود می کنم ولی اگر قول دهی با تازیان به نیکی رفتار کنی من نیز از تو خواهم گذشت. اما قیصر از نامه او رنجید و به او پیام داد که هیچ رومی به شاهان باج نداده است و اگر تو شاه هستی من هم از تو کمتر نیستم . آیا نشنیدی که اسکندر با ایران چه کرد ؟ او یک رومی بود . سپس مهر بر نامه زد و به فرستاده گفت که مسیح و صلیب با من است .

وقتی پاسخ قطعی قیصر به نوشیروان رسید با موبدان و پهلوانان مشورت کرد و بالاخره تصمیم به لشکرکشی گرفت .ابتدا به آذرگشسپ رفت و به نیایش پرداخت و سپس سپاه را روانه کارزار کرد . نام سپهبدش شیروی بهرام بود . چپ لشکرش را به فرهاد داد و راست را به استادبرزین سپرد و در جلو گشسپ جهانجوی قرار داشت و در قلب مهران بود .سپس لشکریان را پند و اندرز فراوان داد . طلایه سپاهش را به هرمزدخراد سپرد و به همه لشکر سفارش کرد که برای مردم و کشاورزان و باغداران مشکل ایجاد نکنید و هرکس چنین کند او را به دو نیم می کنم . یک جارچی به نام شیرزاد سخنان او را به همه سپاهیان میرساند . بدینسان شاه به همراه سپاهیان به شوراب رسید . در آنجا دژ بزرگی بود که در جنگی سخت دژ تسخیر شد و تمام گنجهای آن را بین سپاهیان تقسیم نمود بعد از تسخیر دژ تعدادی از مردم آن شهر نزد شاه آمدند و تقاضای امان کردند و شاه نیز از آنان گذشت و به راه خود ادامه داد . خبر رسید که قیصر سپاهی انبوه تشکیل داده است و پیشاپیش آن پهلوان بزرگ روم فرفوریوس را قرار داده است . سپاه ایران به دستور شاه بر رومیان تاخت و بسیاری از رومیان کشته شدند و بقیه فرار کردند و به سوی دژ قالینیوس رفتند و ایرانیان هم آنها را تعقیب کردند .وقتی غروب شد شاه فرمان داد سپاهیان شهر را ترک کنند و کسی را آزار ندهند . صبح روز بعد مرد و زن از دژ به درگاه کسری آمدند و عذرتقصیر خواستند ، شاه آنها را بخشید و به سوی قیصر شتافت . به قیصر در انطاکیه خبر رسید که شاه ایران می آید پس سپاه بیکرانی از دلیران جمع کرد و آماده نبرد شد . بعد از سه روز جنگ بالاخره ایرانیان شهر را تسخیر کردند و غنائم را به مدائن فرستادند . خسرو پس از دیدن زیبایی انطاکیه به فکر افتاد که شهری زیبا بسازند و اسیران رومی را در آن جای دهند و نامش را زیب خسرو نهادند و کشیشی را به عنوان حاکم شهر در آنجا قرار داد . پس از آن که فرفوریوس خبر شکست در قالینیوس را برای قیصر برد او از کرده خود پشیمان شد و پیام صلحی را توسط چندی از گرانمایگان و بزرگان روم نزد کسری فرستاد و در راس بزرگان مهراس خردمند را قرار داد . مهراس پیام صلح قیصر را به همراه باج و گوهرهایی که آورده بود به خسرو داد و خسرو هم پیام قیصر را پذیرفت و فرستاده را با زر و گوهر فراوان روانه کرد و وقتی که خواست از آن مرز بگذرد شیروی بهرام را در آنجا گمارد و به او سپرد تا باج سالیانه را از قیصر بگیرد و در این مورد کوتاهی نکند . سپس شاه به سوی ارمن به راه افتاد . خسرو همسری مسیحی داشت که بعد از اندکی پسری بدنیا آورد که او را نوشزاد نامیدند .پسر به سرعت بالید و بزرگ شد اما علیرغم کوششهای فراوان برای یادگیری آئین زرتشت به دین مسیح گروید و شاه از او تنگدل گشت و او را در شهر گندیشاپور در کاخی حبس کردند . زمانیکه شاه از روم بازگشت از خستگی راه بیمار شد و خبر واهی مرگ او را نزد نوشزاد بردند .نوشزاد شاد شد .

چنین گفت گوینده پارسی                   

که بگذشت سال اندرش چارسی

که هرکس که بر پادشا دشمنست           

نه مردم نژاد است کآهرمنست

نوشزاد تعدادی از مردم بیخرد و مسیحیان را با خود همراه کرد و مادرش هم از نظر مالی به او کمک نمود و سپس نامه ای به قیصر نوشت و خبر داد که کسری مرده است و نوبت ماست . خبر تحرکات نوشزاد به مدائن رسید و انوشیروان از اعمال پسرش ناراحت شد و بنابراین نامه ای به رام برزین نگهبان مرز مدائن نوشت و گفت : لشکری آماده کن و سعی کن با مدارا او را به راه آوری اما اگر درشتی کرد و قصد جنگ نمود به ناچار تو هم با او مقابله کن و از هیچ چیز فروگذار نکن .

هر کو به مرگ پدر گشت شاد                 

و را رامش و زندگانی مباد

سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همه چیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر . وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد . صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد . به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد . پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که : ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد ؟ با شاه نجنگ که پشیمان میشوی . آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد ؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی ؟ این راه درست نیست . دریغ است که سرت را به باد دهی . با این جوانی دل کسری را نسوزان که اگر حتی فرزند دشمن باشد با مرگش دل پدر را می سوزاند . از شاه معذرت بخواه . نوشزاد پاسخ داد : ای پیرمرد مغرور من به دین کسری احتیاجی ندارم و به دین مادرم که مسیحی است اعتقاد دارم.مسیح اگرچه کشته شد به سوی یزدان پاک رفت . من هم اگر کشته شوم باکی نیست . پیروز فرمان داد تا تیراندازی کنند و جنگ سختی درگرفت . در این گیرودار نوشزاد زخمی شد و به قلب سپاه آمد و گریان نالید و اسقف را فراخواند که جنگ با پدر کار درستی نبود ، روزگار بر من ستم کرد . اکنون سواری به سوی مادرم بفرست و بگو که : نوشزاد از این جهان رخت بربست و این رسم دنیای فانی است . گوری به رسم مسیحیان برای من بساز.بدینسان نوشزاد مرد و لشکرش پراکنده شد. وقتی مادرش فهمید خاک بر سرش ریخت و شیون کرد و نوشزاد را به خاک سپرد .

چه پیچی همی خیره در بند آز                

 چو دانی که ایدر نمانی دراز

روان پدر را میازار اگرچه رنجی از او به تو رسد و همیشه دینت را پاسدار باش . اگر در دلت مهر علی(ع) است در روز محشر در امان هستی . دل شهریار جهان محمود غزنوی شاد باشد .

شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید .شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند . یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب مینوشید . وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خوابگزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خوابگزار نتوانست پاسخی دهد . شاه موبدان را با کیسه های زر همه جا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند . یکی از آنها به نام آزادسرو به مرو آمد و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا می آموخت . در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهربود . آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت : تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم . بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است . موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس . فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت : جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت . بنابراین باهم به نزد شاه روانه شدند . در راه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند .بوذرجمهر در زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید . ناگهان موبد دید ماری بر روی بوذرجمهر آمد بدون اینکه صدمه ای بزند به بالای درخت رفت و بعد از آن بوذرجمهر بیدار شد . موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد . بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد . کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت : میان حرمسرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد .فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم . چنین کردند اما کسی را نیافتند . کودک گفت : اینبار همه را برهنه کن تا او را بیابی . شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود. شاه پرسید این مرد کیست ؟ زن گفت : برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد . سپس به خوابگزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند . کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید . روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آنها خواست تا از علم خود هرچه میدانند بگویند . هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید . بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت : اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم . پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت : روشن بین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد . اگر زیاده گویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک میشود . باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است . در دل هر کسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد . هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است .

ز نیرو بود مرد را راستی                         

ز سستی دروغ (کژی) آید و کاستی

ز دانش چو جان تو را مایه نیست             

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است . هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است . با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن میشود اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانه روی کن . از سخنان خوب بوذرجمهر همه متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نامها بنویسند . دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت : نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست .

بدینسان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلسها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخهای درخوری نیز یافتند .

نظرات 54 + ارسال نظر
امیرمحمد جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 ب.ظ http://ba-maze.ir/

خیلی ممنون ازاین سایتتون

مرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لیلی با من است... یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:58 ق.ظ

ادامه داستان رو دوست دارم بفهمم
تشکر

درود
به قسمت لیست کامل عناوین یادداشتها کلیک کنید. فهرست مطالب را میبینید

هادی سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 02:00 ب.ظ

با دروود فروان و سپاس خدمت شما دوست گرامی شما از کدوم منبع میگید که فردوسی شیعه بوده خیلی دوست دارم بدونم و اون منبع رو مطالعه کنم من سرتا سر شاهنامه رو خوندم به نظر من فردوسی خرد پرست هست و زرتشتی نه شیعه شما به هجونامه معتقد هستید یا نه ؟ خیلی دوست دارم از نزدیک با شما در این مورد بحث و گفتگو کنم آدرس ایمیل من hadi65_fallahi@yahoo.com هست با تشکر از شما

دوست گرامی من
بدون تعارف من در دریای بزرگ شاهنامه دوستان عددی نیستم.
اما اکثر شاهنامه پژوهان معتبر نظیر دکتر کزازی و دکتر خالقی مطلق و دکتر دبیرسیاقی این ایده را دارند.
البته نظر بقیه دوستان هم محترم است.
به هر حال هیچکدام در زمان فردوسی بزرگ نبودیم و همه افکارمان بر اساس نقطه نظرات بزرگان این رشته است.
من به شخصه هیچ تعصبی در این مورد ندارم. فردوسی با هر دین و مذهبی که بوده باشد، برای نه تنها ایرانیها بلکه تمام پارسی گویان و حتی ملل دیگر جهان گرامی است.

عبدالرحمن جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:22 ق.ظ

با سلام.شما از تاریخ تا جایی که خوندید اطلاع رسانی بکنید ولی اونی که نمیدونید اطلاع رسانی نکنید فردوسی سنی بوده حافظ هم سنی بوده و در زمان سلطان محمود یا یکی از همین پادشاهان بعد اسلام سلجوقیان بودند یا همین سلطان محمود بوده کی بوده بخاطر این که دو دستگی ایجاد کنه ‌‌(تفرقه بینداز و حکومت کن) مذهب شیعه رو بوجود آورده وگرنه قبلش اصلا شیعه وجود نداشته که اینا بوجودش آوردن.توی کتابهای جدید و ساختگی و کسانی که اطلاعات کافی ندارند شاید بگند که فردوسی شیعه بوده و شما هم تقصیر زیادی ندارید چون که شاید همین کتاب هارو خوندید.توی همین شاهنامه که میخونید برید بخونید کم از حضرت ابوبکر عثمان و عمر ‌(رض) یاد نشده ولی متعاسفانه فقط قسمت هایی رو که میخواند ببینید نشون شما میدند و بقیشو سانسور کردند. حتی داستان های مثبت ۱۸ سال‌+18 توی شاهنامه کم نیست که همشو سانسور کردند.برید از اون آخوند های بزرگتون بپرسید که میدونند.اگه میشد یک کلیپی توی گوشیم دارم که یکی از همین آخوند های جاهل اومده بود توی یک مصاحبه و میگفت که باید قبر و آرامگاه فردوسی و حافظ و... رو تخریب کنیم جالب اینه که خودش میگفت بخاطر این که اینها سنی هستند و از حضرات ابوبکر و عثمان و عمر تعریف و تمجید کردند

درود بر شما بزرگوار
درباره دین و مذهب فردوسی من تعصبی ندارم.
مطالبی را هم که نوشته ام بر اساس نظر اکثر اساتید ادبیات است.
بعضی معتقدند که فردوسی شیعه یا سنی بوده و برخی هم اصلا فردوسی را زرتشتی میدانند.
به نظرم فرقی نمی کند که فردوسی چه دین و آیینی داشته است، مهم پیام اوست.

من فردوسی بزرگ یا حافظ یا سعدی یا مولوی ... را با هر دین و آیینی دوست می دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد