داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

پادشاهی ساسانیان


پادشاهی ساسانیان



http://s5.picofile.com/file/8161284376/9dcfa9de6e921cff78e68099d47403c7.jpeg


http://s5.picofile.com/file/8161284450/1024px_Naqsh_i_Rustam_Investiture_d_Ardashir_1.jpg

اردشیر بابکان

پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمتهای مختلف میفرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند .

پس از آنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت : به او بگو اردشیر دشمن ماست و این همه بلا بر سر ما آورده .آیا درست است که با او همراه شوی ؟ اگر میخواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و به نزد او برد . وقتی اردشیر آن را به دست گرفت از دستش افتاد و شکست و دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه به موبد گفت: سزای چنین زنی چیست ؟ موبد گفت :باید سر از تنش جدا کنید . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او بدنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت و باز هم دستور قتل او را داد . وزیر با خود فکر کرد شاه پسر ندارد اگر صبر کنم تا بچه بدنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم . پس زن را در خانه حود پنهان کرد . بعد فکر کرد ممکن است دشمنان بدگویی کنند بنابراین رفت و خایه اش را برید و در نمک خواباند و در کیسه ای نهاد و به در کیسه مهر زد و آن را نزد شاه برد و گفت : این به امانت نزد شما باشد . وقتی هنگام زادن بچه رسید صدایش را درنیاورد و همه کارها را پنهانی انجام داد و نام کودک را شاپورنهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد و او را گریان دید و علت را جویا شد . او گفت : من پنجاه و یک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم . شاه گفت :نترس . حرفت را بزن . وزیر گفت : آن کیسه ای که به امانت دادم بدهید ، پس کیسه را آوردند و او باز کرد و نشان داد و گفت : تو خواستی من دختر اردوان را بکشم و من این کار را نکردم چون فرزندی در شکم داشت پس خایه ام را بریدم تا بدنامی پیش نیاید. اکنون پسرت هفت ساله است و نامش شاپور می باشد و در کنار مادرش روزگار میگذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی حالا او را با صد پسر همسال در میدان بیاور تا من او را شناسایی کنم . وزیر چنین کرد و شاه به نظاره کودکان پرداخت سپس به یکی از افراد گفت : برو گوی را به نزد من بیاور تا ببینم کدامشان جرات نزدیک شدن به مرا دارند . چنین کردند و کودکان هیچکدام به جز شاپور به طرف شاه نرفتند . شاه او را به بغل گرفت و سر و چشمش را بوسه داد و مال و اموال زیادی به وزیرش بخشید و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه دستور داد تا سکه زدند و در یک طرف سکه نام اردشیر و در طرف دیگر نام وزیرش را حک کردند . بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جاییکه خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمی شود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران به راحتی زیر سلطه شما میرود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد و گفت : دشمن را به خانه ام بیاورم ؟ پس کسانی را به دنبال دختر فرستاد تا او را بیابند و بکشند . سوارانی به جهرم رفتند اما دختر فرار کرد . مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الان از چاه آب خنک می کشم . شاپور گفت : خودت را رنج مده که خدمتکاران من هستند . دختر به کناری رفت و غلام شاپور آمد تا سطل را از چاه بکشد اما نتوانست . شاپور او را سرزنش کرد و خود طناب را کشید  و با سختی سطل را بیرون آورد پس دختر گفت : از نیروی شاپور بی گمان آب به شیر تبدیل میشود . شاپور به دختر چرب زبان گفت : تو از کجا مرا می شناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد . شاپور از نژاد دختر پرسید و او گفت : من دختر کدخدای ده هستم . اما شاپور نپذیرفت و گفت : دروغ نگو . تو از نژاد بزرگان هستی . دختر گفت : اگر به من امان دهی راستش را میگویم . شاپور گفت : تو در امانی . دختر گفت : من دختر مهرک هستم و در کودکی پارسایی مرا به کدخدا سپرد و از ترس شاه اینجا پنهان شدم . پس شاپور نزد کدخدا رفت و گفت : این دختر زیبا را به من بده و شاهد ما باش . کدخدا هم پذیرفت . پس از ازدواج نه ماه بعد پسری بدنیا آمد که او را اورمزد نامیدند . مدتی گذشت و او هفت ساله شد و او را پنهان میکردند . روزی وقتی اردشیر به شکار رفت و شاپور هم همراهش بود ، اورمزد با چند تن از کودکان بازی میکرد . ناگاه توپشان به نزدیک شاه افتاد و هیچکدام از کودکان جز اورمزد توپ را برنداشت . همه متعجب شدند و شاه گفت : او پسر کیست ؟ اما کسی پاسخ نداد . پس او را آوردند و شاه از خودش پرسید و کودک گفت : من پسر شاپور هستم . شاه خندید و به شاپور نگاه کرد . شاپور با نگرانی جلو آمد و گفت : آری او پسر من و دختر مهرک است و نامش اورمزد میباشد. شاه خوشحال شد و او را در بر گرفت و به نامداران شهر گفت : هرکسی که عاقل باشد باید همیشه به گفته ستاره شناسان اعتماد کند زیرا کید گفته بود که استواری ایران و پایندگی ما به ازدواج شاپور و دختر مهرک بستگی دارد .

اردشیر برای اینکه لشکرش را افزایش دهد و همیشه لشکری آماده داشته باشد دستور داد تا هرکس که پسردارد باید به او کلیه فنون جنگ و سواری و استفاده از گرز و کمان و تیر را بیاموزد و وقتی کودکان این فنون را آموختند به درگاه شاه می آمدند و نام می نوشتند تا در موقع جنگ از آنها استفاده شود و مستمری هم برایشان در نظر گرفته بود. اردشیر در درگاهش افراد باسواد و معلومات را وارد کرد و بیسوادان جایی در آنجا نداشتند . وی کاردارانش در شهرهای مختلف را به رعایت عدل و انصاف سفارش میکرد و نصایح زیادی نیز به بزرگان داشت و آنها را به کارهای نیک و کمک به ستمدیدگان سفارش می نمود . او کارآگاهانی به جاهای مختلف کشور فرستاد تا از وضع مردم به او خبر دهند اگر در جایی زمین خراب بود یا آب و هوا خوب نبود خراج را بر میداشت . وقتی اردشیر هفتادوهشت ساله شد بیمار گشت و فهمید که زمان مردن رسیده است پس شاپور را فراخواند و شروع به پند و اندرز او کرد و گفت :به سخنان بدگویان گوش مکن و بدان که دین و تخت شاهی به هم وابسته اند . سه چیز تخت شاه را سرنگون میکند . اول بیدادگری دوم اینکه فرد بی هنر را بر هنرمند ترجیح دهی و سوم اینکه به فکر انباشته کردن گنج باشی و به نیازمندان نرسی . در زمان حمله دشمن فورا سپاه را آماده کن و کار را به فردا نینداز . حالا دیگر زمان رفتن است پس تو تابوت مرا مهیا کن و بعد به تخت سلطنت بپرداز . این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

پادشاهی شاپور اردشیر

پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود . وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسمهای اردشیر را اجرا می کند و از دهقان یک به سی مالیات می گیرد تا به کار لشکر بپردازد . وقتی خبر مرگ اردشیر به همه جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به سوی ایران روان شدند . سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن به تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچکدام نتوانستند دیگری را شکست دهند . سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و در آخر بزانوش گرفتار شد و ده هزار رومی مردند و هزارودویست مجروح دادند پس قیصر پیام صلح فرستاد . شاپور از پالوینه به سوی اهواز رفت و شهرستانی به نام شاپورگرد بوجود آورد . شهرستانی برای اسیران رومی ساخت و کهن دژ را در نشابور ساخت و هرجا میرفت بزانوش را هم میبرد . رود پهنی در شوشتر بود به بزانوش گفت : اگر پلی بسازی که ما برگردیم و این پل بماند من تو را به شهر خودت میفرستم . بزانوش شروع به ساخت پل کرد و سه سال طول کشید و بالاخره پل ساخته شد و شاپور نیز او را آزاد کرد . پس از گذشت زمان پادشاهی ، روزی شاپور بیمار شد و اورمزد را فراخواند و نصایح و پندهایی به او کرد و سپس جان سپرد .

پادشاهی اورمزد شاپور

پادشاهی اورمزد شاپور یکسال و دو ماه بود . اورمزد نیز به رسم شاهان قبل رفتار میکرد ولی مدت پادشاهی او زیاد نبود و چون هنگام مرگش رسید پسرش بهرام را فراخواند و اندرزهایی به او داد و جان سپرد .

پادشاهی بهرام اورمزد

پادشاهی بهرام اورمزد سه سال و سه ماه و سه روز بود . بهرام بر تخت نشست اما عمر پادشاهیش نیز چندان دراز نبود . او پسری به نام بهرام بهرام داشت . پس او را فراخواند و به رسم شاهان قدیم نصایحی به او کرد و درگذشت .

پادشاهی بهرام بهرام

پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به جای او نشست .

پادشاهی بهرام بهرامیان

پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود . او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت .

پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن با عقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد .

پادشاهی اورمزد نرسی

پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس از آن عمرش سر رسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید .

پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف

پادشاهی شاپور اورمزد هفتاد سال بود . مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد . جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل روزه شد او را برتخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدت زمانی کارهای پادشاهی را انجام می داد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الان مردم به سوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر می خورند و هر کسی از بیم آب می خروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم به راحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . بزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشت ساله شد تاج بر سرش نهادند و رسما شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسانیان طائر شیردل سپاهی از روم و پارس و بحرین و کرد و قادسی جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یکسال نوبهار دختری بدنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیست و شش ساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یکماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایه اش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را با جان و دل می پذیرد . پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پرده سرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمه اش نوبهار را با عزت و احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد و سر از تنش جدا نمودند و جسدش را آتش زدند . پس از آن شاپور هر عربی را که می دید ، می کشت و دو کتف او را با شمشیر میزد . به همین خاطر اعراب او را ذوالاکتاف نامیدند . روزی شاپور ستاره شناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستاره شناس پاسخ داد : کاری پر رنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا می شود جلوی آن را گرفت ؟ ستاره شناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دینار و دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از پارس معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است . قیصر متعجب شد ولی به روی خود نیاورد . وقتی شاپور مست شد او را گرفتند و در درون چرم خر دوختند و به اتاق تاریکی بردند . کلید اتاق در دست زن قیصر بود . زن کلید را به کنیز خود که ایرانی نژاد بود سپرد . قیصر همانروز لشکرش را به سوی ایران حرکت داد و ایران را گرفت . بسیاری از ایرانیان یا کشته شدند یا اسیر و یا فراری بودند و بسیاری نیز به اجبار به دین مسیح درآمدند . مدتی گذشت و کنیز قیصر از اسارت شاپور ناراحت بود پس به او گفت : چطور کمکت کنم ؟ شاپور پاسخ داد : هر روز چرم را با شیر داغ آغشته کن و بمال تا پاره شود و کنیز نیز چنین نمود تا بالاخره شاپور توانست از چرم بیرون بیاید . شاپور در فکر چاره بود تا فرار کند . کنیز گفت : فردا جشن بزرگی است و همه به محل جشن میروند . وقتی زن قیصر بیرون رفت من نیز دو اسب با تیروکمان می آورم .شاپور شاد شد و به او آفرین گفت و روز بعد هر دو سوار بر اسب از آنجا فرار کردند و به ایران رفتند . در راه به دهی رسیدند و در خانه باغبانی را زدند و از او خواستند که اجازه دهد تا شب را آنجا بمانند . باغبان پذیرفت و از آنان پذیرایی کرد. شاپور از وضع ایران پرسید و باغبان ماجرای حمله قیصر را گفت . شاپور درباره موبدموبدان پرسید و باغبان محل زندگی او را گفت . پس شاپور گل مهر طلب کرد و بعد نگینی بر آن نهاد و به باغبان گفت : این را به موبدموبدان بده . باغبان نیز چنین کرد . موبد وقتی گل را دید گریست و گفت : این مرد کجاست ؟ باغبان گفت : در خانه من است . پس موبد فرستاده ای به پهلوان سپاه فرستاد و خبر آمدن شاپور را داد و سپس سپهبد لشکریان را جمع کرد و به در خانه باغبان آمدند . شاپور نیز به دیدن آنها رفت و تمام ماجرا را بازگفت و بعد دستور داد تا به هر سو طلایه بفرستند و همه راههای طیسفون را ببندند تا فعلا قیصر از آمدن شاپور باخبر نشود چون هنوز آمادگی جنگی وجود نداشت و باید منتظر آمدن بقیه سپاه می شدند . پس از مدتی موبد لشکریان زیادی آورد و شاپور نیز کارآگاهانی فرستاد تا از وضعیت قیصر خبر بیاورند و آنها گفتند که قیصر به جز شکار و می خوردن به چیزی نمی اندیشد و سپاهیانش همه پراکنده شده اند .شاپور شاد شد و به سوی طیسفون حمله برد و رومیان را شکست داد و سراپرده قیصر را زیرورو کرد و قیصر را اسیر نمود . روز بعد نامه هایی به کشورهای مختلف فرستاد و از فتح خود و سرنوشت قیصر روم گفت . سپس دست و پای تمام اطرافیان قیصر را برید و بعد قیصر را به حضور طلبید . قیصر شروع به لابه کرد اما شاپور گفت : ای فریبکار من که با تو کاری نداشتم چرا مرا در پوست خر اسیر کردی ؟ قیصر گفت : تاج و تخت مرا مغرور کرد . شاه گفت : چرا ایران را خراب کردی ؟ باید تمام اموالی که از ایران بردی برگردانی و بعد هرچند نفر از ایرانیان را که کشتی در برابر هریک نفر ایرانی ده نفر رومی تاوان دهی و درختهایی که بریده ای دوباره بکاری و اگر چنین نکنی پوست از سرت می کنم . پس دو گوش و بینی او را سوراخ کرد و مهاری به بینی او بست و پاهایش را به بند کشید . سپس شاپور لشکری آماده ساخت و به سوی روم رفت و آنجا را ویران کرد .وقتی خبر اسارت قیصر به رومیان رسید همه ناراحت شدند و برادر قیصر یانس به کینخواهی او لشکری ساخت و به سوی ایرانیان حرکت کرد . جنگ سختی درگرفت و بسیاری تلف شدند . وقتی شاپور لشکر را به سوی یانس حرکت داد او فهمید که توان برابری با آنها را ندارد و فرار کرد و شاپور نیز به دنبال آنها رفت و بسیاری از رومیان را کشت و آنها شکست خوردند . سپس رومیان شخصی به نام بزانوش را به جای قیصر نشاندند . بزانوش فهمید که توان زورآزمایی با ایرانیان را ندارد پس نامه ای به شاپور نوشت و گفت : بهتر است که دست از خونریزی برداریم . اگر به تو بدی شده از قیصر قبل بوده است که اکنون اسیر توست و مردم تقصیری ندارند . شاپور وقتی نامه را خواند آنها را بخشید و پیام فرستاد که اگر عاقلی به نزد من بیا تا با هم پیمان ببندیم . بزانوش به همراه نامداران روم با درم و دینار فراوان به سوی شاپور رفت و عذرخواهی نمود . شاپور آنها را بخشید و گفت : بسیاری از ایران اکنون ویرانه شده است و من میخواهم که در عوض سه بار در سال صدهزار دینار رومی بدهی و نصیبین را هم به ما دهی . بزانوش پذیرفت و عهدنامه ای نوشتند . وقتی اهالی نصیبین باخبر شدند ، آماده نبرد گشتند و شاپور هم به جنگ آنها رفت و یک هفته جنگ طول کشید و بالاخره اهالی نصیبین شکست خوردند و امان خواستند و شاپور هم آنها را بخشید . سپس شاه آن کنیز را که به او کمک کرده بود نزد خود خواند و به آن باغبان اموال زیادی بخشید .قیصر همچنان دربند بود تا مرد . شاپور او را با تابوتی باشکوه به روم فرستاد . سپس شهری برای اسیران ساخت و نام آن را خرم آباد نهاد . شهری هم در شام بوجود آورد و نامش را پیروز شاپور نهاد و در اهواز هم شهری ساخت .

پس از آنکه پنجاه سال از پادشاهی او گذشت مردی نقاش از چین به نام مانی ادعای پیامبری کرد و از شاپور نیز یاری خواست .شاه به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند : او فقط نقاشی چیره دست است . شاه مانی را نزد خود و موبدش فراخواند و به مباحثه پرداختند . مانی در میان از سخن فرو ماند و شاپور عصبانی شد و دستور داد تا پوستش را بکنند و پر از کاه کنند و بر در شهر بیاویزند تا دیگر کسی جرات چنین ادعایی نکند . وقتی شاپور به اواخر عمرش رسید و از زندگی نومید شد برادرش اردشیررا فراخواند و در نزد بزرگان به او گفت : اگر با من پیمان ببندی وقتی پسرم شاپور بزرگ شد تخت و تاج را به او بسپاری ، من هم تخت و تاج را به تو می سپارم . اردشیر پذیرفت پس شاپور نصایحی به او کرد و او را شاه ایران نمود و درگذشت .

پادشاهی اردشیر نیکوکار

اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می نامیدند و پس از این که شاپور به سن قانونی رسید فورا تخت و تاج را به او داد .

پادشاهی شاپور بن شاپور

پادشاهی شاپور پنج سال و چهارده ماه بود . وقتی شاپور به جای عمویش نشست به سنت شاهان گذشته به عدل و داد رفتار کرد تا اینکه پنج سال و چهار ماه گذشت و روزی شاه به شکار رفته بود و آنجا خوابگاهی برایش برپا کردند و او خوابید ناگهان بادی وزید و چوب خیمه را انداخت که بر سر شاه خورد و درگذشت .

پادشاهی بهرام پسر شاپور

پادشاهی بهرام چهارده سال بود .بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آنها را به نیکی نصیحت کرد . بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچکترش را نزد خود فراخواند و تاج و تخت را به او سپرد و درگذشت .

پادشاهی یزدگرد بزه گر

پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی گذارم اما اگرکسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد میشود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد . مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچکس را قابل نمی دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند . هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند . ستاره شناس گفت : او شهریاری خواهدشد که بر هفت کشور پادشاهی میکند. پس از آن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و مشورت کردند که چه کنند تا این کودک خوی پدر را به ارث نبرد . پس نزد شاه رفتند و گفتند : بهتر است دانشمندانی را برای تربیت او بیاوری تا او بتواند بر علم و دانایی خود بیفزاید .شاه کسانی را به هند و چین و روم و عرب فرستاد تا معلمی برای بهرام بیابند پس دانایان از تمام کشورها آمدند تا شاه از بین آنها انتخاب کند . شاه از میان آنها منذر و نعمان را انتخاب کرد . منذر چهار زن از نژاد کیان برگزید تا دایگی بهرام را به عهده گیرند . چهار سال گذشت و به دشواری او را از شیر گرفتند ، وقتی هفت ساله شد به منذر گفت : مرا به فرهنگیان بسپار . منذر گفت : الان زمان بازی توست . بهرام گفت : مرا بیکاره بار نیاور . پس منذر به دنبال سه موبد دانشمند فرستاد تا به او فرهنگ و دبیری و فنون چوگان و تیروکمان را بیاموزند و گفتار و کردار شاهنشاهان را به او یاد دهند . وقتی بهرام هجده ساله شد در تمام هنرها کامل گشت و سپس دستور داد تا صد اسب تازی آوردند و او دو اسب اصیل برای خود انتخاب کرد . سپس به منذر گفت : ای نیکمرد ، مرد در کنار زن آرامش میگیرد پس تعدادی زن خوبرو نزد من بیاور تا یکی دو نفر را برای خود انتخاب کنم و شاید بچه دار شوم و دلم به او شاد باشد . پس منذر چهل کنیز آورد و بهرام دو نفر را برگزید که یکی چنگ زن بود و دیگری مانند سهیل یمن زیبا بود . یک روز بهرام به همراه آزاده دختر چنگ زن به شکارگاه رفت . یک جفت آهو دیدند و بهرام پرسید : کدام را بزنم ؟ دختر گفت : ابتدا شاخهای نر را بزن تا مثل آهوی ماده شود و سپس تیرها به گوزن ماده بخورد . بهرام تیر به سوی آهوی نر زد و شاخهایش افتاد و سپس تیرها به تهیگاه گوزن ماده خورد و سپس دو تیر دیگر به آنها زد و آنها را شکار کرد و سروگوش و پای آهو را با یک تیر دوخت . کنیز از دیدن این صحنه ناراحت شد و از آن پس دیگر بهرام او را با خود به شکار نبرد . هفته بعد با لشکری به شکار رفت ، در بالای کوهی شیری دید که پشت گورخری را می درید پس بهرام تیر را به سوی آنها نشانه رفت و طوری تیر را انداخت که دل آهو با پشت شیر یکی شد . هفته بعد نعمان و منذر با او به شکارگاه آمدند . منذر میخواست که او هنر خود را به بزرگان بنمایاند . شترمرغی دیدند و بهرام چهار تیر آورد و به کمرگاه او دوخت و همه او را تحسین کردند پس منذر دستور داد تا صحنه شکار را بکشند و برای شاه ببرند . شاه نیز خوشش آمد . پس از مدتی شاه آرزوی دیدن بهرام را کرد و بهرام هم به منذر گفت که میل دارد پدرش را ببیند پس برای دیدن شاه به راه افتادند تا به اصطخر رسیدند . وقتی شاه بهرام را با آن بروکوپال دید شاد شد و بسیار او را گرامی داشت و بهرام شب و روز نزد پدر بود . شاه تصمیم گرفت تا از منذر قدردانی کند پس پنجاه هزار دینار با جامه شاهانه و لگام زرین و سیمین و ده اسب و بسیاری چیزهای دیگر به او سپرد و بهرام نزد شاه ماند . بهرام نیز نامه ای به منذر نوشت و گفت که از رفتار شاه ناراحت است . منذر پاسخ داد : تو با او به خوبی رفتار کن و تحمل داشته باش .تو نمیتوانی بدخویی را از او جدا کنی . بهرام یکماه نزد شاه بود تا یک روز در بزمگاه ، نزدیکیهای نیمه شب بهرام خسته بود و چشم بر هم نهاد و شاه وقتی فهمید عصبانی شد و دستور داد تا او را زندانی کنند . روزی طینوش از روم به ایران آمد وقتی بهرام باخبر شد پیکی نزد او فرستاد و گفت که نزد شاه واسطه شود تا او را آزاد کند و نزد منذر بفرستد . طینوش هم چنین کرد و شاه بهرام را آزاد نمود و نزد منذر فرستاد . وقتی بهرام به یمن رسید همه بزرگان به پیشوازش رفتند و بهرام همه چیز را برای منذر بازگفت . منذر گریست و گفت : شاه بی خرد است . روزی یزدگرد ستاره شناسان را فراخواند تا بفهمد که چه زمانی مرگش فرامیرسد . آنها گفتند زمانیکه شاه به سوی چشمه سو برود در طوس او خواهد مرد . شاه تصمیم گرفت که هیچوقت به چشمه سو نرود .سه ماه بعد روزی شاه خون دماغ شد و پزشک آوردند ولی خون قطع نمی شد . موبد گفت :ای شاه تو خواستی از مرگ بگریزی اما راهی نداری و باید به چشمه سو بروی و خدا را نیایش کنی و از او کمک بخواهی . شاه نیز پذیرفت . وقتی به آنجا رسید آبی یر سر زد. خون دماغ او بند آمد ، وقتی خود را سالم یافت دوباره گردنکشی آغاز کرد . اسبی در آب دید و خواست تا لشکر او را به بند آورد اما نتوانست پس خود به سوی اسب رفت و زین به او بست و اسب هم در برابر او رام شد تا اینکه شاه خواست دمش را ببندد اسب ناراحت شد و لگدی بر سر شاه زد و او مرد و اسب در آب ناپدید شد . شاه را طبق مراسم دفن کردند پس از مرگ یزدگرد تمام بزرگانی که در زمان او پراکنده شده بودند دوباره جمع شدند از جمله کنارنگ و گستهم و قارن پسر گشتاسپ و میلاد و آرش و پیروز و تمام بزرگان ایرانی . یکی گفت : او جز ستم کاری نکرد و کسی جز رنج و خواری از او ندید پس نمی گذاریم کسی از نژاد او به شاهی برسد . وقتی خبر مرگ یزدگرد پراکنده شد بزرگانی چون الانان و بیورد و به زاد برزین همه ادعای شاهی کردند و در پارس جمع شدند تا شاه را انتخاب کنند و آشوب را از بین ببرند . بالاخره پیرمردی به نام خسرو که بسیار روشندل و جوانمرد بود را برگزیدند . وقتی خبر مرگ پدر و تصمیم بزرگان به بهرام رسید ابتدا به سوگواری پرداخت. پس از یکماه منذر به نعمان گفت : لشکری گرد بیاور تا به ایرانیان نشان دهیم که چه کسی شاه است . وقتی ایرانیان از لشکرکشی باخبر شدند پیکی به نام جوانوی را به سوی منذر فرستادند و او گفت : ای جوانمرد مرزبان هستی و نباید دست به غارت تاج و تخت بزنی . منذر گفت : با شاه سخن بگو . وقتی جوانوی بهرام را دید محو او شد و پیام خود را فراموش کرد . بهرام حالش را جویا شد و پاسخ جوانوی را به منذر سپرد. منذر گفت : به آنها بگو که بدی را خودتان آغاز کردید که حق بهرام را پایمال نمودید . جوانوی گفت : بهتر است تو با بهرام به ایران بیایید و با ایرانیان سخن بگویید شاید اثر کند . منذر و بهرام با سی هزارسپاهی به ایران آمدند. بهرام از منذر پرسید : حال باید با آنها صحبت کنیم یا بجنگیم ؟ منذر گفت : ابتدا باید با آنها صحبت کرد و دید چه نظری دارند شاید بعد از اینکه خردمندی و عقل و درایت تو را دیدند پشیمان شوند . در غیر این صورت جنگ سختی را با آنها آغاز می کنیم . ایرانیان به سوی بهرام آمدند و سلام گفتند و سپس بهرام گفت : پدران من همه شاه بودند . ایرانیان گفتند : ما از دست پدرت همیشه در عذاب بودیم . حال نام همه مدعیان پادشاهی را می نویسیم و نام تو را هم می نویسیم تا بزرگان انتخاب کنند . صد نفر نامزد شدند و در آخر چهار نفر ماندند که بهرام اول آنها بود . بعضی از ایرانیان می گفتند که بهرام را نمیخواهیم . تمام کسانی را که از یزدگرد بدی دیده بودند ، آوردند یکی دو دست وپایش بریده بود و دیگری دو گوش و دو دست و زبانش و دیگری دو کتف و یکی دیگر چشمانش را با میخ کور کرده بودند . بهرام ناراحت شد و گفت: راست میگویید . پدر من بسیار بد کرده است حتی مدتی نیز مرا زندانی نمود و طینوش مرا نجات داد . من کارهای بد پدرم را جبران میکنم . به هر حال من از فرزندان شاپور و اردشیر هستم و از طرف مادر نبیره شمیران شاه هستم . قول می دهم عادل باشم و جهان را آباد کنم . بهتر است که تاج شاهی را بر تخت گذاریم و دو طرف آن دو شیر قرار دهیم و هرکس توانست تاج را بردارد او شاه است اما اگر سخن مرا نپذیرید راهی جز جنگ نداریم . بزرگان پذیرفتند . وقتی خبر به خسرو زسید ، گفت : من پیرم و او جوان است. من نمی توانم در برابر شیرها از خودم دفاع کنم . تاج از اول شایسته او بود . پس بهرام به تنهایی با گرزی به جنگ شیران رفت . مردم گفتند : دیگر لزومی ندارد با شیران بجنگی . چرا جانت را به خطر می اندازی ؟ اما بهرام نپذیرفت و به جنگ شیران رفت و با گرز آنها را کشت و بر تخت نشست .

نظرات 50 + ارسال نظر
نیره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام بر فریناز عزیز و شاهنامه نویس گرامی
پادشاهی ساسانیان را به زیبایی به نگارش درآوردی
از تو به خاطر این همه تلاشت سپاسگزاریم
درپناه پروردگار باشی

ممنون نیره گرامی
برای دوستان بلاگفایی نمیشه پیام گذاشت:

مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده است.

شاید این مشکل به خاطر بروز رسانی سایت باشد،لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید و اگر همچنان مشکل ادامه داشت آنرا به ما اطلاع بدهید.

کیارش جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:06 ب.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود بانو وقت بخیر
سپاس از زحمتی که در این پست کشیدی واقعا جای بسیار تشکر دارد که با صبر و حوصله نظم را به نثری ساده و شیوا در می اوری کاری شایسته است

اما به نظرم سلسه اشکانیان خدمات خوبی به ایران انجام دادن و از نظر مردم و حکومت ها نباید به دور باشد باید به پادشهان این سلسه احترام گذاشت

بله . البته منظورت ساسانیان است.

کیارش جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ب.ظ

شرمنده اصلاح کنی ساسانیان من اشتباهی اشکانیان نوشتم

خودت اصلاح کردی

برای دوستان بلاگفایی نمیشه پیام گذاشت:


مشکلی در اجرای برنامه یا عملیات درخواستی پیش آمده است.

شاید این مشکل به خاطر بروز رسانی سایت باشد،لطفا درخواست خود را دقایقی دیگر تکرار کنید و اگر همچنان مشکل ادامه داشت آنرا به ما اطلاع بدهید.

وحید جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ http://www.morgegafas.blogfa.com

با درود
خواندیم و آموختیم
موفق باشید[گل]

سپاس

خاطره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:44 ب.ظ http://khaterehfunny.blogsky.com/

سلام فریناز خانوم نفرمایید اینم کد
<!-- start logo cod off http://khaterehfunny.blogsky.com/ --><p align="center"><p align="center"><a href="http://khaterehfunny.blogsky.com/" target="_blank"><img border="0" src="http://www.upload7.ir/images/49439589535206181350.gif" width="150" height="210" alt="❤ღmy nice worldღ❤"></a></p><!--finish logo cod off http://khaterehfunny.blogsky.com/ -->



راستی میشه کد بنرتون رو بهم بدید آخه ندارم

ممنون.
کد بنرم را هم برات گذاشتم .

نیره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:45 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

پاییز را دوست دارم

بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

نیره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:49 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه می روی

برگ درختان انتظارمی کشند زود تر از دیگری پاهایت را

بوسه بزنند

خاطره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ http://khaterehfunny.blogsky.com/

سلام فریناز جونم
بیا وبم یه چیز عجیب فهمیدم

چشم اومدم

خاطره جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ http://khaterehfunny.blogsky.com/

درود فریناز خانوووووم
من بلدم صفحه ورودی کد موس قالب آیکون بسازم هر کدوم رو خواستی بگو با انتخباب خودت وعکس هایی که خودت بگی برات می تونم بسازم

اومدم

غزل هورامی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ق.ظ http://qalamhawraman.mihanblog.com/

سلام خواهر محبوب و ارجمندم استاد شاهنامه درود بر شما خیلی زیبا بود اما من آخر شب خواندم وای چقد طولانی بود اما خوب برایم که خیلی شیرین بود موفق باشید عزیز

سپاس از لطفت فرید گرامی.

سید مجید باقری شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ http://mestaar.blogfa.com

با سلام.مسطار به روز است با غزل پژواک.

خدمت میرسم.

سکوت منتظر... شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ http://kiarash53.blogfa.com

درود فریناز گرامی
سرانجام رسیدی به واپسین زنجیره ی پیش اسلام.
زنجیره ای پر از شکوه و فر کیانی.
زنجیره ای که آغازش بسیار با شکوه و میانه اش بسیار در نبرد اندیشه های مذهبی و درون شدن دین به سیاست و فرجامش فروپاشی یکی از بزرگترین امپراتوری یا شاهنشاهی جهان.
برای تو اندیشه ای پر از مهر و جاودانگی نامت را خواهانم...53

سپاس دوست گرامی

کیارش شنبه 4 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ب.ظ http://mardaftab.blogfa.com

هر گاه که فصلهای سال بعد از جابجایی

جایشان را به پاییز می دهند

می فهمم که یک پاییز دیگر از عمرم گذشت

بدون رویت بهار

ای کاش می شد قدمی در سرزمین بهاران گذاشت

و بوی گلهای دوستی را تجربه کرد

و از این سرزمین کوچ کنم

اما اضطراب کوچکترین لغزش و تعبید از خزان

و ورود به سرزمین و تبعید گاه رنگها

و مدفن عشق مرا آزار می دهد.

کیارش یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

مثل فرشته ها شده ای احتیاط کن

زیبا و با صفا شده ای احتیاط کن

درهای بی قراری پروانه بسته نیست

ای غنچه ای که واشده ای احتیاط کن

دیدم کسی که رد تو در باد می گرفت

در باد اگر رها شده ای احتیاط کن

از حالت نگاه تو احساس می شود

با عشق آشنا شده ای احتیاط کن

می ترسم از چشم بد این حسود ها

تفسیر رنگ ها شده ای احتیاط کن

وقتی طلوع می کنی از پشت پنجره

قابی پر از بلا شده ای احتیاط کن

چندیست من عاشق این زندگی شدم

حالا که جان ما شده ای احتیاط کن

negin یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.chefnegin.com

واقعا خسته نباشی دوست گلم.

کارت عالیه

ممنون نگین جان.

parse یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:27 ب.ظ http://mardeparse-sarbaz.loxblog.com

"الف" یعنی که ما آزادگانیم...
به فرمان اهورا بندگانیم...
و"ی" یعنی که ما یزدان پرستیم...
به جام رحمت حق مست مستیم...
و"ر" یعنی که رندانی غیوریم...
به دنیا مردمانی پر غروریم...
"الف" یعنی اگر امروز هستیم...
به جز ایران به خاکی دل نبستیم...
و"ن" نامی بلند و ماندگار است...
که "ایران" معنی این یادگار است...

مرجان فرهمند یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ب.ظ http://2500aryaie.blogfa.com

سلام بانو.
خوب هستی .
آفرین بر همت و پشتکارت بخاطر جمع آوری این مطالب !!!!!
دست مریزاد.
راستی این سلسله به خسروپرویز ختم میشود ؛ پس سرگذشت او چه میشود ؟؟؟؟؟؟؟
منتظر خوندن این سلسله داستانهایت هستم.
موفق باشی و سربلند.
با تقدیم احترام.

ممنون دوست گرامی
اندکی صبر کن.
به خسروپرویز هم میرسیم.

کیارش دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:28 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود روز بخیر دوست من [گل][گل][گل]
****************************************************
من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

کارن خسروانی دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ق.ظ http://www.havishtan.ir

درود بر شما فریناز گرامی
چند هنگامی به شوند سفر دسترسی به تارنما نداشتم
امروز دسترس شد
داستان ساسانیان به شوند اینکه سر چشمه خداینامک ها و یادگاران و نامه های ساسانی است و دسترسی سرچشمه ای زیادی دارند، آبشخور پژوهش بسیاری هستند که باید روی آنان به روش های نوین کنکاش شود

خوشحالم که دوباره بازگشتید.
سپاس از همراهیتان.

کیارش دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

فریاد من شکست در بهت کوچه ها

در قحطی غزل افتادم از صدا

در بغض این حریق آتش گرفته است

لبهای بسته ام با بوسه ی هوس

من درد گشته ام در بطن یک صدا

از انتحار عشق در پستوی زمان .

دستان سرد تو بر پیکر شکسته ام

خطی ز غم کشید

بر من که آخرین ، نفرینی شبم .

ای آشنای من

از من گذشته ائی ٫ از من که خسته ام ...

اینک منم ولی آشفته از دروغ ، از این همه ریا

در خلوت حضور .

اینک منم ولی دلخسته ار خودم ،

از رد سرخ خون ، از بغض این جنون .

با من ترانه ائی از آسمان بخوان

از بغض بی حباب ، از گریه های شوم ا

از کوچه های شهر ، در حسرت سحر

از لحظه سقوط ، در اوج بی هدف .

ای نازنین من

من تن به شب زدم در کشف عاشقی

تن در گناه شسته ام ...

مرجان دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ http://2500aryaie.blogfa.com

7 آبان روز جهانی بزرگ مرد آزادیخواه " کوروش بزرگ " گرامی باد.
با تقدیم احترام.

سپاس

کیارش دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ب.ظ http://mardaftab.blogfa.com

سپاس بانو

برخواسته از نسل آریا سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ق.ظ http://www.aria-dad.blogfa.com

منم کورش پسر بهشت در اوستا
سیروس در تورات
سایروس در انجیل
ذوالقرنین در قران
نخستین شاه جهان
اولین دادگستر گیتی
پدر ایران زمین
هفتم آبانماه زاد روز شاه جهان فرخنده باد.

کیارش سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:28 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود و صبح عالی بخیر

برای پاس داشت بزرگمردی از تبار ایران به کلبه من دعوت هستین
***********************************************
قدس از من به فریاد است و من از قدس در فریاد،
خدایم هر شبان در خواب می آید،
مرا تعذیب می باید،
مرا پندی نهاد اندر خم ذهنم،
که عشقم از تو برگیرم،
کنون گویم که قدست را سراسر پیش من دارم،
که تا جانان جانم را ز خود برتر همی دانم،
تو را دیگر خدایا من پرستش ناکنم،
جرمت بدین باشد که معشوقم به من هر دم ارادت ها که می دارد،
ولیکن هیچ دم خشمت ز او نرود،
خدای این چنین حاسد نخواهم من،
نمی خواهم،
من این همتای معشوقم فقط خواهم

نیره سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

خیلی حس قشنگیه وقتی یه دوست فاب داشته باشی که همیشه حواسش بهت باشه ، به یادت باشه ، نگرانت بشه و دوستت داشته باشه …

ممنون فریناز جونم هر چه خوبی است تقدیم توباد
ببخش دیر سرزدم

نیره سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

گلی دارم به دور از دیدگانم
ولی مخفی میان قلب و جانم
که گهگاهی کند یادی ز خاکش
فدای آن رفیق و قلب پاکش

نیره سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان

نیره سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

هفتم آبان ماه روز جهانی بزرگداشت
کوروش بزرگ ( ذوالقرنین قرآن )گرامی باد

دکتر نوشیروان کیهانی زاده در این باره می نویسد:
این روز به مناسبت تکمیل تصرف امپراتوری بابل به دست ارتش ایران (اکتبر سال ۵۳۹ پیش از میلاد) و پایان دوران ستمگری در دنیای باستان برقرار شده است . ۲۵۴۴ سال پیش در همین ماه اعلامیه تاریخی کوروش بزرگ در زمینه حقوق افراد و ملل انتشاریافته بود که نخستین سنگ بنای یک دولت مشترک المنافع جهانی و هر سازمان بین المللی بشمار می آید.

من هم این روز بزرگ را به همه کوروش دوستان تبریک میگم.

ققنوس &سیمرغ سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ http://WWW.RAHQOMKARDEH.BLOGFA.COM

حبیب یغمایی
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را حبیب یغمایی

parse سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://pars-tk.mihanblog.com

با درود ...
آدرس ما تغییر کرد ....
متاسفانه وبلاگ قبلی ما (http://mardeparse-sarbaz.loxblog.com ) هک شد .
آدرس شما را در وبلاگ جدیدمان (http://pars-tk.mihanblog.com ) ثبت کردیم ...
موفق و پیروز باشید...

ممنون. تغییر میدم.

کارن خسروانی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.havishtan.ir

درود بر شما دوست خوبم

من هم روز فرمان شاهنشاه بزرگوارمان، شهریار دادگستر گیتی، کوروش بزرگ هخامنشی بر آزادی داد مردمی( آزادی حقوق بشر) را به همه آزادی خواهان گیتی و به ویژه ایرانیان شاد باش می گویم.

amirhossein سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.parsdoost.blogfa.com

به مناسبت روز جهانی کورش بزرگ یک اپ باحال کردم تا آخرشا بخون
در ضمن آپممممممممممممممم[لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند]

اومدم

میلاد چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:14 ق.ظ http://m71empire.blogfa.com

سلام،
" 7آبان ، فرخنده باد"

ممنون

میلاد چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ق.ظ http://m71empire.blogfa.com

ممنونم از اینکه بهم سر میزنین،
این لطفتونو میرسونه...
واقعیتش بخاطر درسای سنگین و تخصصیم
اصن وقت ندارم، به هر حال مر30

خواهش میکنم. موفق باشی.

کیارش چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود دوست من [گل][گل][گل][گل][گل]


تقویم را ورق زده ام ...تا به تو رسید

در فصل های گرم تماشا به تو رسید

می خواستم بدون تو از خویش بگذرم

پایان این قدم زدن... اما به تو رسید

بحث دوباره بین من و. بین شعر ها

با حرف های رو به درازا به تو رسید

حق دخیل بودن در شعر های من

با کسب اکثریت آرا به تو رسید

از تو سکوت تلخ... همیشه نصیب من

از من همیشه صبر و مدارا به تو رسید

این شعر هم مطابق طبع همیشگیم

مانند چند مصرع بالا به تو رسید

شعرم تمام می شود...این بار هم غزل

مثل همیشه موقع امضا به تو رسید

کیارش چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود مهربان همیشه اولی هستی سپاس

ققنوس &سیمرغ چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ب.ظ http://WWW.RAHQOMKARDEH.BLOGFA.COM

سلام

فریناز جانم

مهربانوی ایران زمین

سپاس از بودنت

بله فریناز جان
مشکل همه دوستان است نمیدانم چرا
ولی بیشتر دوستان از این مشکل گلایه دارند

یک روز نتونستم به بخش مدیریت برم

احساس خیلی بدی داشتم


واقعا خیلی بد گذشت

میدانم چه حسی دارین

درود دوست گرامی

نیره چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:12 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام فریناز گرامی ام

خوبی؟
شادباشی

سپاس نیره جان

خاطره پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ق.ظ http://khaterehfunny.blogsky.com/

میگم سپیدار توی شاهنامه منظورش چیه یکی از سوالات امتحانم بود

در مورد سپیدار چیزی نشنیدم. دقیقاً سوال چی بود؟

ما در شاهنامه دیو سپید داریم اما سپیدار در خاطرم نیست.

نیره پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

چقدر سخته واسه رسیدن به ستاره ات تا آسمون بری
اما وقتی رسیدی ببینی صبح شده …

نیره پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

درخت با برگ های خشک و شاخه های شکسته هم هنوز درخت است …
آدم اما “دلش که بشکند” ، دیگر آدم نمی شود !

وحید پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:30 ب.ظ http://www.morgegafas.blogfa.com

با درود
دوست عزیزم با پستی دیگر به روزم و منتظر نقد و نظر گهرمند شما
موفق باشید[گل]

خدمت میرسم.
سپاس.

نیره جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:49 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

گاهی آنقدر دلم هوایت را میکند
شک میکنم به اینکه ، این دل مال من است یا تو

نیره جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:50 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سفری به دور دنیاست ، وقتی دستانم تا انتها رویت را نوازش میکنند

نیره جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سه چیز را با احتیاط بردار : قدم ، قلم ، قسم !
سه چیز را پاک نگه دار : جسم ، لباس ،خیال !
از سه چیز کار بگیر : عقل ، همت ، صبر !
از سه چیز خود را دور نگهدار: افسوس ، فریاد ، نفرین !
سه چیز را آلوده نکن : قلب ، زبان ، چشم !
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن : خدا ، مرگ و دوست

آرتمیس شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ http://samakeayyar.blogfa.com

هیچ زمانی از خوندم این داستانهای زیبا خسته نمیشم ممنونم خانمی.

سپاس

امیررضا سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ق.ظ http://hamim313.persianblog.ir

سلام
وبلاگ زیبایی دارین
به ماهم سری بزنید

ممنون.
چشم.

محمد شیرین زاده چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:30 ب.ظ http://m-shirinzade.toosblog.com

سلام و درود ممنون که اومدی وب تو هم عالیه از مطالبت استفاده کردم پیروز و موفق باشی

سپاس

محبوبه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام آیا استفاده از داستانها با ذکر منبع بلامانع است ؟

درود بر شما.
بله دوست گرامی. ممنون از وجدان بیدارتان.

محبوبه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 01:14 ب.ظ

خیلی ممنون از لطف شما انشالله همیشه سربلند و پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد