ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پادشاهی همای
پادشاهی همای سی و دو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج و تخت مورد پسندش قرار گرفت
هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می برد او را میکشت . اما پادشاهی عادل بود . وقتی فرزندش هشت ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قرار دادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می شود . رختشویی صندوق را از آب گرفت . نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت : این مسئله باید مخفی بماند .
اتفاقا رختشوی و همسرش پسرشان را از دست داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند . گازر گفت : مطمئنا این کودک فرزند شخص نامداری است . نام او را داراب نهادند .روزی زن به شوهرش گفت : با این جواهرات چه کنیم ؟ رختشوی گفت : بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد . پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیمها به جز یاقوت سرخ را فروختند بطوریکه توانگر شدند. کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به جان آمده بود . داراب از آنجا گریخت و رختشوی مدتی به دنبالش می گشت تا او را یافت. پس به او گفت : چرا به دنبال پیشه نیستی ؟ آخر چه میخواهی ؟ او گفت : مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارتهای جنگی کارآمد شد . روزی داراب نزد گازر آمد و گفت : من اصلا شبیه تو نیستم . گازر پاسخ داد :دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی . روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومیها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد . خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به سوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسم نویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه بارعد و برق و باران شدید آمد ، داراب ویرانه ای دید و به سوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می گفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرو رفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشته اش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا می جنگید و رومیان را تباه میکرد ، رشنواد او را بسیار ستود . پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید . شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. از آنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه چیز را شنید نامه ای به همای نوشت و همه چیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد اینقدر خودت را آزار نده که من کینه ای به دل ندارم . همای همه چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوش به فرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه های زیبا به گازر و همسرش داد و از آنها تشکر کرد .
“حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی وقت رفتن است
باز همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود"
خداحافظ عزیزم مجبور شدم دیگه برم
خداحافظ رفیق عزیزم
نه از عرفان نظرآهاری پایینش نوشته بود
ممنون
......♥#########♥
.....♥#############♥
...♥###############♥
..♥#################♥..................♥###♥
..♥##################♥..........♥#########♥
....♥#################♥......♥#############♥
.......♥################♥..♥###############♥
.........♥################♥################♥
...........♥###############################♥
..............♥############################♥
................♥#########################♥
..................♥######################♥
....................♥###################♥
......................♥#################♥
........................♥##############♥
...........................♥###########♥
.............................♥#########♥
...............................♥#######♥
.................................♥#####♥
...................................♥###♥
.....................................♥#♥
.......................................♥
.......................................♥
.....................................♥
...................................♥
.................................♥
..............................♥
............................♥
.........................♥
......................♥
..................♥
.............♥
.........♥
......♥
.....♥
.......♥
..........♥
..............♥
...................♥
..........................♥
...............................♥
.................................♥
.................................♥
..............................♥
.........................♥
..................♥
.............♥
.....♥
...♥
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
درود بر شما
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
کارتان و هدفتان مقدس و راهتان راسی است.
من یک بار از نوشته ی شما استفاده کردم و منبع را هم ذکر فرمودم .
اما ما نباید نگران کپی برداری از مطالب باشیم خوب اگر هدف اولیه شما برای ایجاد این وبلاگ آشنا کردن نوجوانان و جوانان با شهانامه باشد. و اگر جور دیگری بنگریم شاید این اتفاق نشانه خوبی از علاقه و مفید بودن مطالب شما برای اون فرد باشد . خوب از طرفی دیگر درست است کار درستی نمی باشد و از اخلاق بدور است . متاسفانه حقیقت جامعه ی امروز ما که خود شما بهتر می دانید, این است که ایرانی ها شاهنامه نمی خوانند . و این خود ضعف فرهنگی بزرگی است . که باعث فراموشی بزرگان و نام آوران ما میشوند.
من قسمت آخر رو یادم رفت بخونم. تاسفم بار است.
متاسف برای آن دسته از کسانی که از نوشته های تارنمای دیگران برای درآمد زایی استفاده میکنند . این کار به دور از اخلاق و انصاف است اینجوری میشه دزدی!!!
وبلاگ من پریناز بانو یک وبلاگ شخصی بود و تبلیغاتی قبلا در آن نمایش داده نمیشد اما بعد از چند ماه متاسفانه مدیران لوکس بلاگ اون رو تبدیل به تبلیغاتی کردند .
بازم تاسف می خورم برای اون دسته از افرادی که از نوشته های دیگران برای درآمدزایی استفاده میکنند فراموش نکنید زرتشت بزرگ چی گفت : برای آدمی در زندگی هیچ خیری بالاتر از پاکی و راستی نیست ,پاک و راست باشیم.
سپاس از لطفت
سلام
بدو بیا وبم دزد پیدا کردم
بیا و ازم دفاع کن
برو تو وبشون
منتظرم
چشم
مرسی عزیزم که پشتم بودی جبران می کنم هر چی خواستی بهم بگو تا برات جبران کنم هر وقت هرجا هرکار که خواستی
ممنون.
درود دوست گرامی و تشکر از حضور گرمت سلام گرم بنده را برادر گرامی تان برسانید . آرزومندم که مشکل ایشان نیز بزودی حل شود . با افتخار شما را لینک نمودم لطفا بنده را بنام مهریه یعنی مرده خوری ، مفت خوری ، حاضر خوری لینک نمائید . با تشکر
سپاس. شما هم لینک شدین.
ممنون
چقدر مرموز!!!
خواهش می کنم
خدایی اگه الان زنان ایران هم چنین باشند جامعه ای رانمیدهد چرا؟!!!