داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

بیژن و منیژه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیژن و منیژه


شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم .

در شهر ایران بیشه ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کرده اند و تمام درختان را به دو نیم کردند و همه چیز را از بین می برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هر گونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .

بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هر کدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دو نیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می برید و به فتراک اسبش می بست تا دندانهایشان را نشان دهد .

گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کار بست و گفت : من مدتی در اینجا بوده ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .

بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی می درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شاد بودند و رود می نواختند و می مینوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرار داد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .

افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می جنگم و فراوان از شما را می کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست بسته هستم اگر راست می گویید دستم را باز کنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می رفت و افسوس می خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به سختی افتاده است و اسیر شده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می دهی ؟

خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که از آنجا میگذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می گیرد . افراسیاب گفت : نمی دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه جا نام مرا بر زبانها می اندازد و آبرویم می رود . پیران گفت : او را به بند کن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دو دستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج و تخت دورکن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان و خیزان بر سر چاه گریه می کرد و از هر دری نانی می گرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سردادو شرح ماجرا را از گرگین پرسید . گرگین گفت : همه

گرازها را کشتیم و به سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می گوید و می خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی شود صبر می کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و کناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بزودی به توران لشکر می کشم و آنجاست که من بیژن را می یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرار داد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش می کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فورا بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود .

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می خواهی در اختیار توست . از آنسو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما با اینحال من از خسرو می خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رها شده ای وکرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدینسان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت براه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خرید و فروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه گروه به آنجا میرفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آنها نمیدانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیر شده در چاه است و من از ناله های او چشمی گریان و دلی پر درد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی زنی مرا از پیش خود مران که دلی پر درد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند اینگونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آنها را نمی شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آنها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر . منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده اند گرفته ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید . منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه چیز را به تو می گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کار کرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آنها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آنها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک چیز از تو می خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درکذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و بارو بنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدندو سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی رساند . افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلبگاه قرار گرفتند .

افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرار داد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می کرد .

رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته ای ؟ خجالت نمیکشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هرسو که میرفت سواران پراکنده می شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در بر گرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید  و بیژن همه را باز گفت و از ناراحتیهای منیژه و وفاداری او یاد کرد .
 پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن دادو گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و با هم به شادی و خرمی زندگی کنید .


نظرات 77 + ارسال نظر
negin جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.chefnegin.com

به به چه عالی می بینم که به بیژن و منیژه رسیدیم......

عالیه.

عبادات قبول.
راستی هنوزم نمیتونی به سایتم بیایی؟؟

ممنون عبادات شما هم قبول باشه.
الان دیگه درست شد.

کارن خسروانی جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.havishtan.blogfa.com

درود بر شما دوست گرامی ام فریناز
داستان بیژن و منیژه
استوره ی دوست داشتنی من بیژن
کاش از اغاز داستان می نوشتید از بی خوابی استاد فردوسی و باستان خوانی همسر والا تبارش و اینکه همسر بزرگوار استاد فردوسی پهلوی می دانستند
بیژن، بیژن، بیژن دوست داشتنی من
چهره ی دور و آشنا استوره و دیروزی و امروزی
بیژنی که گستاخ می شود و از نیا پهلوانش گودرز تازیانه می خورد
گستاخ می شود و به پدرش گیو بر چسب می زند که ترسو شده است
دچار گمراهی و جوانی می شود و فرود سیاوشان را می کشد
می گساری می کند
دلداده می شود
جالبتر از همه روی درفش خود فرتور پریستار(دختر جوان) است که به دیدگاه این کمینه یا ایزد بانو آناهیتا است و یا خود منیژه است
اما صد افسوس بهار روزگارش...
این بیژن دوست داشتنی نیست؟
هست
یادش بخیر استاد بزگوارم شادروان دکتر وامقی چقدر به بیژن مهر می ورزید و بیژن نامه را نوشت

درود بر شما.
من هم به بیژن و منیژه علاقمندم.

نیره جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:52 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام فریناز گرامی


به بیژن بفرمود کاین خواسته

ببر سوی ترک روان‌کاسته

برنجش مفرسا و سردش مگوی

نگر تا چه آوردی او را بروی

تو با او جهان را بشادی گذار

نگه کن بدین گردش روزگار

یکی را برآرد بچرخ بلند

ز تیمار و دردش کند بی‌گزند

وزانجاش گردان برد سوی خاک

همه جای بیمست و تیمار و باک

هم آن را که پرورده باشد بناز

بیفگند خیره بچاه نیاز

یکی را ز چاه آورد سوی گاه

نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه

جهان را ز کردار بد شرم نیست

کسی را برش آب و آزرم نیست

همیشه بهر نیک و بد دسترس

ولیکن نجوید خود آزرم کس

چنینست کار سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

ز بهر درم تا نباشی بدرد

بی‌آزار بهتر دل رادمرد

بدین کار بیژن سخن ساختم

بپیران و گودرز پرداختم

بسیار زیبا بود
زنده باشی دوست مهربونم
داستانهایت همیشه دلنشینه

ممنون از توجهت نیره جان.

Fatemeh جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ http://asalbanoo4.blogfa.com/

سلام فریناز جونم
دیدی بردیم؟
تبریک میگم

منم این برد قشنگ را تبریک میگم.

سلام دوست عزیز . وبلاگتون عالیه . خسته نباشید . خوشحال میشیم به ما هم سری بزنید و تبادل لینک داشته باشیم . موفق باشید .

چشم . من شما را لینک کردم.

فرید عباسی شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ق.ظ http://qalamhawraman.mihanblog.com/

سلام بر دوست مهربان و ارجمندم خوشحال می شوم در میهمانی من شرکت فرمایید...! با شعر میهمانی [گل]

چشم . سرمیزنم.

ماندانا شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ب.ظ http://mandana2500.blogfa.com

سلام فریناز جون
خوبی نازنینم؟
چه قشنگ گفتی عزیزم داستان بیژن ومنیژه رو من عاشق این داستانم
همیشه لبخند رو لبات باشه خواهر گلم

تشکر ماندانای عزیز

طاهره شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 ب.ظ http://www.ghaatogh.blogfa.com



چطوریایی فریناز؟
طاعات قبول

ممنون عزیزم.

امیر حسینی وفا شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:42 ب.ظ http://hal-o-hava.blogfa.com/

ممنون از نظر شما.
اگر اشتباه نکنم آقای علیرضا جلالی بود که لینک وب شما رو گذاشته بود. اول فکر کردم شما از همکلاسی ها هستید. بهر حال اتفاق خوشایندیست ... همانطور که گفته بودم کار خوب را باید قدردانی کرد. با اجازه لینک وبلاگتون رو توی پیوندهام میذارم. پیروز باشید.

ممنون از لطفتون . من هم شما را لینک کردم.

سلام دوست عزیز . ممنون از اینکه مارو لایق دونستی و لینکمون کردید . شما هم با افتخار لینک شدید. موفق باشید.

خواهش می کنم.

محمد شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:09 ب.ظ http://esteghlalbagheyrat20.blogfa.com

اخه عاشقشم

ای بابا . تا حالا نمیدونستی ؟ تازه فهمیدی ؟!!!

ماندانا شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:10 ب.ظ http://mandana2500.blogfa.com

وقتی دوستی ومحبت
صادقانه باشد
دوری هیچ وقت
نمی تواند عامل
فراموشی شود
حتی اگر این دوری
همیشگی باشد . . .♥

دقیقاً

ماندانا شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ http://mandana2500.blogfa.com

چهار فصل که حرفه …
فصل پنجمی هست به نام تــــــــو ، به هوای تــــــــو …

تو را دوست دارم
به اندازه ی پس انداز تمام احساس های خویش

نیره شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام فریناز عزیزم
دست های مهربان هیچگاه همدیگررا گم نخواهند کرد
دستهای تو چقدر مهربان است مهربانم

دوستان معجزه زندگیند.

نیره شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

درود گلم
ممنونم عزیزم
میگم اینجا خیلی گرمه تب کردم تشنه هم باشی دیگه بدتر
ولی خب باید شکیبایی کرد
عبادت هات قبول باشه
بازم ازداستان های قشنگت ممنونم
خیلی زیباست
شادم از شادیت

نماز و روزه های شما هم قبول نیره عزیزم.

7holy یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.timarestani.blogfa.com

slam bar farinaz joonam upet foghalade bood,roze namazet ghabool

delam tang shode va3t dar hade laliga

مرسی عزیزم

نیره یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

تقدیم به تو که نمیدانم در خاطرت میمانم یا یرایت خاطره میشم دوستت دارم نه به خاطره انکه دوستم بداری به خاطره انکه لایق دوست داشتنی

دل به دل راه داره

نیره یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:48 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون باران شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام تو بر سردرش زیبا ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان سینه ام زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم بغیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا

Fatemeh دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://asalbanoo4.blogfa.com/

من داستان بیژن و منیژه رئ نخونده بودم تا حالا!
مرسی که گذاشتیش
خیلی قشنگ بود

خوشحالم که برات مفید بود

امیر حسینی وفا دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ب.ظ http://hal-o-hava.blogfa.com/

در هر صورت اتفاق خوشایندیست آشنایی با شما بزرگوار.

کم هستند انسانهایی که این روزها خوبی ها را زیر فرش پنهان نمی کنند ... آنها را باید دید ... و از آنها گفت تا دیگران هم بدانند ... خوبی های زندگی هر کس مروایدهایی هستند که وقتی از صدف بیرون بیایند ... جلوه می کنند.

خوشحال میشم گه گاهی سری به مطالبم بزنید و از نظراتتون بهره مند کنید.

حتماً خدمت میرسم.

فرزانه دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:56 ب.ظ http://asalbanoo4.blogfa.com

آخه چه داستان خوشگلی بود بسیار خوشمان امد...من اولین بارم بود که می خوندمش!

چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست . فردوسی

ممنون عزیزم.

شهریار دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.sshahriyarm.blogfa.com

بابا کجایودی شما بی مرام؟

یهو مارو تنها گذاشتی ها

یادت باشه فقط

من که سرمیزنم!

نیره دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

دوستت دارم نه بخاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام « با تو بودن » پیدا میکنم .

پرسیدند : بهشت را خواهی یا دوست ؟ گفتم جهنم است بهشت بی دوست .

حمیده دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:43 ب.ظ http://shocolatedagh.blogfa.com

سلام خانمی ممنون که بهم سرزدی .

خواهش میکنم

سکوت منتظر... دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ب.ظ http://kiarash53.blogfa.com

درود فریناز گرامی
نثر دلداگی و مهر از بیان سرگذشت یکی از اساتیر ایرانزمین سرایش مهر های پاک است و بس.
درود بتو دختر مرز و بوم ریایی
جاودان و خندان و مانا بمانی دوست خوب من...53

ممنون از شما

تونا دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ب.ظ http://tona128.blogfa.com

درود و روز بخیر
شرمنده یه مدت نبودم
اره عزیزم حافظ یه چیز دیگه است
منم قبولش دارم و دوستش دارم

سلامت باشید

سروش دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ http://pesaremehr.blogfa.com/

بسیار داستان زیبایی بود و برای من تازگی داشت
سپاس از این کار نیک شما

ممنون

سروش دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ب.ظ

درود بر شما
با اندکی شعر به روز هستم
و منتظر حضور گرم شما

خدمت میرسم

تونا سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ق.ظ http://tona128.blogfa.com

اینجا همه‌ی آب‌های روان

مشتاق سپیده‌دم دریایند
ما تشنه‌ایم!
ساعت شما چند است!؟

سیدعلی صالحی

زیباست. . .

نیره سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام
قلبم را در روشنایی امروز تقدیمت می کنم تا در تاریکیه فردا فراموشم نکنی

همیشه به یادت هستم

محسن سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.aryanland.blogfa.com

ولی یه حسی بهم میگی که داستانهای شاهنامه واقعیت داره و مهاجرت اریاییها به ایران دروغی بیش نیست مثلا ارییاییانی که تو اروپا زندگی می کنن همه از نسل کیومرث یا فریدونن می خواستم نظر شمارو بدونم

شاهنامه آمیخته ای از افسانه و تاریخ است . ولی من دقیق نمیتونم جوابتو بدم . احتمال میدم هر دو نظر درست باشه .کمی از این و کمی از آن.

محمد سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ب.ظ http://esteghlalbagheyrat20.blogfa.com

ُسلام

لطفا نام فقط استقلال توی لینک ها رو به فقط سپاهان تغییر بدید[قلب][گل]

خب بابا! نوبرشو آوردی؟!

سورنا سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://sourenajon.blogfa.com/

سلام
آخی خانومی درکت می کنم

ممنون.

تونا سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://tona128.blogfa.com

به راستی...

عشق بزرگترین آرامش جهان است.



خیلی کامنتت زیبا بود عزیز

مرسی

نیره سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

امــــشب ای یار چه دلتنگ نگاهـــت شده ام

باز ای مـــونس من چشم به راهــت شده ام

رنگ چشمان تو امـــشب به سکــــوتم خندید

چون که دیوانه ی آن چهره ی ماهت شده ام

آدم بدون دوست ، چون کتاب بدون جلد است !

negin سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.chefnegin.com

آپم عزیزم.

اومدم

نیره چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

تمام هستی ام را برگی کن!

بر درختی بیاویز!

خودت باد شو!

بر من بوز!

به زمینم بیانداز!

خدا که شدی

و از من گذر کردی ...

خیالم راحت می شود

جای پای تو، مرا

و همه هستی مرا

تقدیس می کند!

خیلی زیباست

Fatemeh چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ب.ظ http://asalbanoo4.blogfa.com/

نه اسمش عشق است


نه علاقه


نه حتی عادت


حماقت محض است


دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیست

کاملاً درسته

محمد چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://esteghlalbagheyrat20.blogfa.com

مرسی عزیز

خواهش میکنم

محمود چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:18 ب.ظ http://satpars.blogfa.com

گاهی عمر تلف میشود ؛

به پای یک احساس ….

گاهی احساس تلف میشود ؛

به پای عمر !

و چه عذابی میکشد ،

کسی که هم عمرش تلف میشود ؛

هم احساسش ........

آره. . .

محمود چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:18 ب.ظ http://satpars.blogfa.com

دلـتنگی‌هایـم را

زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم

بغـضـم را...

میـان شُـرشُـر آب داغ می‌تـرکـانـم

تا همـه فـکـر کننـد

قرمـزیِ چشمـانـم

از دم کـردنِ حمّـام است...!!!!

برام پیش اومده

محمد چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://esteghlalbagheyrat20.blogfa.com

بچه شدی؟؟؟؟؟؟؟من دیگه سمت تیمای تهرانی نمیرم چه برسه به پرسپولیس=لنگ

درود

7holy پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.timarestani.blogfa.com

slam farinaz joooonam , man delan va3t tang shode tabrik migam ando omad steghlal neko ham mondani shd

آره خبر خوبی بود. ممنون که سرمیزنی.

نیره -فقط یک بهار پنج‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ب.ظ http://bahareman.blogsky.com/

درود فریناز عزیزم
ببخشید دیر اومدم
از این که با علاقه و حوصله زحمت می کشی تو را سپاس
جسارت می کنم و دو پیشنهاد دارم:
1- اگر موافق باشی و دیگر دوستان هم بپذیرند به نظرم پست های کوتاه تر می تواند رونق بیشتری ببخشد.. شاید هم من خیلی تنبلم
2- برای چنین داستان هایی مثل همین بیژن و منیژه که دستمایه شاعران دیگر هم قرار گرفته است، فرصتی و فضایی فراهم شود تا اشعار و دیدگاه دیگر بزرگان ادب درباره ی آن ها هم مطرح شود.
باز هم پوزش

ممنون نیره گرامی
چشم .

نیره شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام عزیزم
باز بلاگفا دیوونه شدکدامنیتی از کارافتاده

آره. من هم نتونستم نظر بذارم

تونا سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:21 ب.ظ http://tona128.blogfa.com

°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله حالا دیگه_\~~~~~~
~~~~~/ _میتونی بهم سر بزنی _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##

آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

ممنون.

تونا چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ http://tona128.blogfa.com

نـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

درود و شب بخیر
مغسی از لطف حضورت

خواهش میکنم

تونا چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://tona128.blogfa.com

شبانه آخر

زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی
گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی

شاملو

خیلی قشنگه

تونا چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 ق.ظ http://tona128.blogfa.com

درود و روز بخیر مهربون
اره این فقط یه شوخیه
خیلی نباید جدی گرفت
همونه ک شما میگی درسته
سپاس

آره. . .

parse پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:05 ب.ظ http://mardeparse-sarbaz.loxblog.com/

با درود . عالی بود خیلی مطالبتون سودمند و کامل بود . من می خواهم از قسمتی از مطالبتون در وبم البته با ذکر منبع و اجازه شما استفاده کنم. به من هم سر میزنید

ممنون از شما . خوشحال میشم اگر خواستین استفاده کنین.ممنون که خودتون عنوان کردین با ذکر منبع.متشکرم که وب من را لینک کردین.من هم با افتخار لینکتون کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد