داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

هفت خوان رستم

هفت خوان رستم

 

 

http://s3.picofile.com/file/7565269244/phoca_thumb_l_shah_nameh_17_.jpg 

 

خوان اول :                   

                 جنگ رخش با شیر


 

                      

رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتادغذایی تهیه کند پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به سوی آشیانه اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم . پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.



http://s8.picofile.com/file/8309282918/photo_2017_10_17_08_22_21.jpg


خوان دوم :

یافتن چشمه آب


همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.

 

 http://s1.picofile.com/file/7565276876/phoca_thumb_l_Shahnameh_2_7_.jpg

 

 

خوان سوم :

جنگ رستم با اژدها


ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی گذرند پس به سوی رخش حمله برد . رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.

رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می برم و پیاده به مازندران می روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .

چنین داد پاسخ که من رستمم                    

ز دستان سامم هم از نیرمم

به تنها یکی کینه ور لشکرم                      

به رخش دلاور زمین بسپرم

سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه ای از خون او بوجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست .

 

 http://s1.picofile.com/file/7565279458/phoca_thumb_l_shah_nameh_20_.jpg

 

 

خوان چهارم :

کشتن رستم زن جادوگر را


رستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان . چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .



http://s9.picofile.com/file/8309282934/photo_2017_10_17_08_22_35.jpg



خوان پنجم :

گرفتاری اولاد به دست رستم


رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .

دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می دهی و کشت مرا پامال می کنی؟

رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .

  

 

خوان ششم :

جنگ رستم با ارژنگ دیو


رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت . آنها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .

رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می آید و بعد همه زحمتهایت بی ثمر می شود . تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می شود .

http://s3.picofile.com/file/7565287090/phoca_thumb_l_shah_nameh_19_.jpg   

 

خوان هفتم :

کشتن دیو سپید


رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .

رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .

رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد               

نشاید جز از آفرین کرد یاد

هزار آفرین باد بر زال زر                      

ابر مرز زابل سراسر دگر

رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوانهایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد . فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه ای نوشت که : ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراجگذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می آورم . اصلا رستم برای جنگ تو کافی است .

رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . در راه رستم آنها را دید و برای اینکه از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوریکه ناخنهایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .

تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .

از آنسو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند . درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .

در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد .

رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرو می افکند .

جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .

سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.

سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پراز مشک و گلاب و...داد .

رستم تخت ببوسید و رفت . پس از آن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدینگونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج و تخت مازندران را گرفت .

شنیدی همه جنگ مازندران                 

کنون گوش کن رزم هاماوران

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و از آنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگذار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش خواهی برآمدند .

کاووس آنها را بخشید و به سوی کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . از آنجا شاه به زابلستان رفت تا یکماه مهمان رستم بود . بعد از آن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگذاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .

کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم واگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را تجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آنها را مرد نمی دانست پس با دلیرانش به سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی شوم و اگر می خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .

دریغست ایران که ویران شود                   

کنام پلنگان و شیران شود

رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می جنگیم و او را هم به زندان می اندازیم .

رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .

رستم به سوارانش گفت :

چو ما را بود یار یزدان پاک                   

سر دشمنان اندر آریم خاک

رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرار داد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می تاخت گویی همانجا آتش افشانده اند . رستم به سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و برزمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به سان شیر به سمت شاه مصرو شام رفت و او را به دو نیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می نگریست کشته ها را می دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست .بدینسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به بروبوم ما بتازد همان بلایی که برسر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم می آید . آنها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می آییم . وقتی کاووس نامه آنها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .

افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آنسو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .

جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می دهم و ایران را به او می سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان راکشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .

کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان پهلوانی را به رستم سپرد .

چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دو خانه برای چهارپایان بسازند و دو خانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دو خانه نیز برای ذخیره سلاحهای جنگی فراهم نمود .


گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس



روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپاخواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دستبوس او رفت و دسته گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ کس ندارد . تو چون جمشید شده ای و فقط یک چیز کم داری و آن دانستن راز شب و روز و ماه و خورشید است پس باید آسمان را به تسخیر خود درآوری .

این سخنان مورد پسند شاه قرار گرفت و توجه نداشت که همه چیز در جهان مسخر خداست. شاه از دانشمندان خود پرسید : از زمین تا آسمان چقدر راه است ؟ ستاره شناسی گفت :شبانه باید به آشیانه عقاب بروند و بچه عقابهایی بیاورند و آنها را پرورش دهند .شاه پذیرفت .

عقابها را آوردند و چون نیرومند شدند تختی ساختند و به چهار عقاب بستند و کاووس در آن نشست و به آسمان رفت اما وقتی نیروی عقابها تحلیل یافت از آسمان سرنگون شدند و در بیشه های آمل به زمین افتاد . با زاری به درگاه خدا استغاثه کرد و پوزش خواست . پس رستم و گیو و طوس باخبر شدند .

گودرز به رستم گفت : من تاج و تخت و شاه زیاد دیده ام ولی خودکامه تر و دیوانه تر از کاووس ندیده ام گویی مغز در سر ندارد .

رستم و پهلوانان شاه را یافتند و نکوهشش کردند و گودرز گفت: تو به راحتی جای خود را به دشمن می دهی تا کنون سه بار به بلا افتاده ای و هنوز دست بردار نیستی . یکبار در جنگ مازندران و یکبار در جنگ هاماوران و حالا هم قصد آسمان کردی . عاقل باش .

کاووس شرمزده شد و وقتی به پارس رسید تا چهل روز نزد یزدان به خاک افتاده بود و از شرم از کاخ بیرون نرفت تا خداوند او را ببخشد . بعد از آن دوباره برتخت نشست و به عدل و داد رفتار می کرد و طوس و رستم همیشه یاور او بودند .


جنگ هفت گردان


روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتما از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده بانی بگذاریم که اگر آمد ما را با خبر کند . گرازه دیده بانی را به عهده گرفت .

از آنسو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده ایم . باید به ناگاه به آنها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این سوی آب بیایند روزگار او را تباه می کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الان زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به سلامتی برادرش زواره می نوشید . گیو به رستم گفت : من می روم تا نگذارم افراسیاب به این سوی آب آید اما دید سپاهیان از آب گذشته اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .

در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به سوی او تاخت و نیزه ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گزرم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دو نیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟

از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی دانی که جایی که من باشم نه لشکری می ماند و نه تاج و تختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بدنژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست خورده بازگشت .

افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک چاک کرد . گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت وجنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می جنگید. پس رستم از آن سو به کمک آمد و به سوی پیلستم تاخت بطوریکه پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی آورم . افراسیاب تایید کرد و الکوس به پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دو نیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به سوی او شتافت وغرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .

الکوس با رستم برآویخت و نیزه ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه ای برسرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آنها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .

نامه ای به کاووس شاه نوشتند و ماجرا را بازگفتند و گرگین نامه را برد . رستم و پهلوانان دو هفته شاد آنجا آسودند و هفته سوم نزد شاه رفتند .



پی نوشت:

کلمه "ترک" تا پیش از ساسانیان در شاهنامه نداریم نسخه نویسان به‌جای تور به‌اشتباه نوشته‌اند ترک (تورها همانند ایرانیان فرزندان فریدون هستند پس ترک نیستند) یا اینکه اصلاً بیت‌هایی که کلمه ترک دارند الحاقی‌اند. در زمان‌های پایانی ساسانیان ترک‌ها به آسیای مرکزی آمدند و از لحظه‌ای که آمدند چون کاری جز غارت نداشتند بی‌وقفه به هم‌میهنان ما تاختند. حال اینکه گروهی گمان می‌کنند آذری‌های ما ترک هستند، شدیداً در اشتباه‌اند چراکه بر اساس تمام اسناد تاریخی و شاهنامه آن‌ها از قوم ماد هستند.

اصولا در شاهنامه ترک و تورانی یعنی چینی و در شرق هست نه غرب  کما اینکه ایران شاهنامه هم فقط کشور کنونی نیست . شامل بسیاری از کشورهای همسایه هم بوده است.

نظرات 140 + ارسال نظر
فرید عباسی چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ http://qalamhawraman.mihanblog.com/

نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار

دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی

چو نیکی کنی،نیکی آید برت بدی را بدی باشد اندر خورت

چو نیکی نمایدت کیهان خدای تو با هرکسی نیز ،نیکی نمای

مکن بد که بینی به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان، نام بد

به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید زکس خواستن

وگر بد کنی، جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی

نمانیم کین بوم ویران کنند همی غارت از شهر ایران کنند

نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین

دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود

درود بر شما.

نیره-تاریخ چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

درود برفریناز گرامی ام
نخست سپاس از دوستان مهربانم
سپس پنجره ای گشاده ایم به روی واژه های اوستایی وپهلوی دیدگان را به روی گامهای سبزتان می گشاییم شادمان خواهیم شدآموزگاری بفرمایید
سپاس

چشم . خدمت میرسم.

پیام قانون چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ http://payam-chanoun.blogfa.com

درود!
ببخشید می تونم بپرسم؟
1- چه رشته ای و تا چه مقطعی تحصیل کرده اید؟
2-اهل کدام استان هستید؟
اگر فضولی نباشد.

من لیسانس ادبیات فارسی هستم.
اهل تهرانم . روزگارم بد نیست .
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
و خدایی که در این نزدیکی است :))))

با تشکر از جناب سهراب.

آرتمیس چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ http://samakeayyar.blogfa.com

درود دوست عزیزم

برای من باعث خوشحالی و افتخار میباشد که جزو دوستانتان باشم

ممنون دوست عزیز

negin پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 ب.ظ http://www.chefnegin.com

مرسی گلم. این قسمت رو خیلی دوست دارم.

یاد کلاسهای شاهنامه بخیر....

شاد باشی

ممنون عزیزم.

فرید عباسی پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:15 ب.ظ http://qalamhawraman.mihanblog.com/

سلام در آخرین پستم در خردادماه با شعری نو به روزم نگاهتان موجب شادمانیست درود بر شما [گل]

با افتخار خدمت میرسم.

nooshin پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:39 ب.ظ http://www.khanoomkhone.blogfa.com

آره واقعا خودمم فکرش رو نمی کردم یه روزی شاهنامه خون بشم!
نه منم آقا نیستم

درود بر شما بانو جونم.

ماندانا پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:04 ب.ظ http://mandana2500.blogfa.com

فریناز عزیزم سلام
زودتراز همه اومدم بگم که 24 خرداد اومده وتولدته عزیزم
تولدت مباااااااااااااارک باشه
اینم کیک

***************************
*******\/***\/****\/**********
*******/\***/\****/\**********
*******||***||****||**********
*******||***||****||**********
***(---------------------------------)*****
***(-----------تولدت مبارک-------)*****
***(---------------------------------)*****
***(---------------------------------)*****
****************************

ممنون ماندانای عزیزم . از توجهت سپاسگزارم ودوستت دارم.

نیره پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:14 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام ودرود بردوست گرامی ام فریناز جون

๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ تولدت مبارک باشه ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑
..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥ ..•°-:¦:-*.♥
|*•.♥*●¤ ¤●*♥.•*| تولدت مبارک |*•.♥*●¤ ¤●*♥.•*| |*•.♥*●¤ ¤●*♥.•*| |*•.♥*●¤ ¤●*♥.•*|

نیره جونم ممنون . از لطفت متشکرم و میبوسمت .

نیره جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

سلام عزیزم
باز هم تولدت مبارک
بعد بهت میگم کی تولدمه
خوش باشی عزیزم

مرسی نیره عزیزم . منتظرما !

7holy شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ب.ظ http://www.timarestani.blogfa.com

hala chera narahati alan ?? shanj nisi???

نه خیلی هم شارژم

کیوان یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:55 ب.ظ http://mardeparsi777.blogfa.com/

سلام - از داستانهای شاهنامه لذت بردم - تشکر

خواهش می کنم

امید شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:34 ب.ظ http://amozeshcomputer.blogfa.com

سلام .ممنون میشم به وبلاگ من بیاید. وبلاگتون بسیار عالیه ....

موفق باشید.

چشم.سرمیزنم

MEHRAB پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:51 ب.ظ

خیلی عالی بود!‎
‏ (. .)
‏ \|/
‏ \/

سپاس.

MEHRAB جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:32 ق.ظ

خیلی عالی بود!ممنون!‎

خواهش می کنم.

عرفان دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ http://erfan852.blogfa.com

سلام خیلی خوب بود اگه میشه به وبلاگه منم سری بزن

چشم

امیر جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:08 ب.ظ

ممنون خخخخخخخخخخخخخخخخخ

خواهش می کنم.
هه هه هه

فرزاد یکشنبه 4 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام عشقم عالی بود

فاطمه پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:27 ب.ظ

ممنون

خواهش میکنم

سحر پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 04:49 ب.ظ

من خان هشتم رو موخامگریه:

با فردوسی صحبت کن.

** پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ب.ظ

مسیح دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:00 ب.ظ

سوال بسیار مهمی دارم میخواستم بدانم سرنوشت اولاد چه شد و برایش چه اتفاقی افتاد
تا 10 دقیقه دیگر لطفا حتما جوابش را بگذارید مهم است.

نمیدونم.

بابای نرگس دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:04 ب.ظ

سلام
انشاءالله وقتی مطلب خوانده شد نظر میدهیم

ممنون

رضا پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام رضا هسم

سلام
خوشبختم.

محمدرضا مشهدی پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:53 ب.ظ

درود بر شما
واقعا ممنون ، کار شما ستودنی است ...
سپاس

سپاس از لطف شما.

موسی شنبه 24 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:34 ب.ظ

نوشته ها خیلی قشنگ و طولانی بود
امّا
فریناز کیه ؟!!

آدم مهمی نیست.

هنرمند سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 06:49 ب.ظ

عالللللللییییییییییی بود

پدی شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:40 ب.ظ

وبلاگت توپه داش

ممنون ابجی

سجاد سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:59 ق.ظ http://sajades.blogfa.com

خیلی مطلبی خوبی دارید ممنون/.

خواهش می کنم.ممنون از توجهتون.

الناز نعمانی یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:55 ب.ظ

سلام برنامه هفت خان رستم خیلی ازش خوشم امد راستی ازتو ن تشکرمیکنم واقعا خیلی خوب بود

ممنون دوست گرامی من

الناز نعمانی یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:02 ب.ظ

فریناز جان من الناز هستم و زیادی به شما افتخار میکنم

شما لطف دارین. من که کار مهمی نکردم

دی ماه دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:53 ب.ظ

عالی ممنونم واقا مرسی از زحماتتون این سایت بهترین سایتی که تا به حال دیدم ازصمیم قلب ازصمیماز همه ی شما تشکر میکنم


ممنون از توجه شما.
ولی من آقا نیستما

زینب دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام وب خیلی خووبی دارید

ممنونم از لطفت.

paadeshahe haftkeshvar پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:59 ب.ظ

pas neirange kei kavoos va taskhire asmaan haman neirange emrozie amrica va adamfazaiha va boshghaab parandehast.

اینجوری هم میتونین تفسیر کنین.

سبحان یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:42 ب.ظ

خوب بود ولی حیف افسانه‌ای است

چرا حیف!!!
شاهنامه اثری بی نظیر در جهان است که قدرت تخیل بالای نویسنده را نشان میده.

سبحان چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:38 ب.ظ http://www:gravatar'com

خیلی عالی بود ولی حیف که افسانه ای است

افسانه بودن امتیاز است

ملیس شنبه 20 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:04 ب.ظ

خیلى عالى

ممنون.

soheil شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:17 ب.ظ http://ejteha.ir

خیلی عالیهههههههههههههههههههههههههههههههه

ممنون

امیر دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:20 ب.ظ http://amir-hamechi.mihanblog.com

سلام،خیلی خیلی عالی بود دستتون درد نکنه.
ممنونم:قلب

خواهش می کنم

اوا سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ق.ظ

داستان خوبی بود

ممنون

احمدیزدانی چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:11 ب.ظ http://www.deemeh.blogfa.com

سلام و تقدیم احترام
برای نوشتن غزل جدیدم اطّلاعاتی از هفت خوان میخواستم اومدم و گرفتم
خیلی ممنونم
موفّق و پیروز باشید

خوشحالم که برایتان مفید بود

فاطمه عابدی سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ق.ظ

ممنون که به ادبیات پارسی وکشور ایران اهمیت میدید.

سپاس دوست گرامی

سجاد پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:47 ب.ظ

همیشه دوست داشتم از چهار چوب کلی هفت خانه رستم و هویت افراسیاب و کی کاووس سر در بیارم اما امکان این نبود بطور کلی و خلاصه به این اطلاعات دسترسی داشته باشم،مرسی فریناز خانم که با شکیبایی و وقت گذاشتن و تلاش و لطف و تعصب ایرانی بودن خودت این امکان و برای من و آدمایی مثل من فراهم کردی،وجود افرادی مثل شما میتونه این ملت و این مملکت عرب زده رو به هویت و اصالت و گنجینه های باستان خودش نزدیک کنه
شما مصداق بارز بیت اخر شاهنامه هستید:
بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم بدین پارسی.
به امید نوشته ها بیشتر و بیشتر شما.

سپاس از محبتتون.

جعفر دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ب.ظ http://galaxyinfo.mihanblog.com/

دمتون گرم دادا جون...


این سایته منه خوشحال میشم ازش بازدید کنید:


http://galaxyinfo.mihanblog.com/

سرزدم اما نتوانستم پیام بذارم.
در ضمن من دادا نیستم

کیانا پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:22 ب.ظ

عالی بو د مخصوصا عکسا ممنون

سپاس

یاسین یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ب.ظ http://یاسین

ممنون از داستانتون

سپاس

بنده ی خدا دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:36 ب.ظ

عالی است مطالبتونم کاملا درسته ممنون

ممنون از توجهتون

نگین دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:48 ب.ظ

عالی بود

سپاس

نیما دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:59 ب.ظ

عالی
کامل
دمت گرم

ممنون

کلاس ششمى سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:35 ب.ظ

عالى بود کارم راه افتاد:

خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد